دکتر پیمان دوستی

ذهن بازیگوش (مبتنی بر پذیرش و تعهد درمانی(اکت ACT))

ذهن مانند کودکی بازیگوش است که هر روز شما را به دنیای درونش دعوت می کند تا همبازی او شوید. اغلب بازی های او جذاب است و حین بازی سناریوهایی تعریف می کند تا به نوعی ما را برای ادامه بازی مجاب کند.

این خصلت ذهن انسان است تا خاطراتی از گذشته و داستان هایی از آینده را تعریف کند تا غرق در دنیای او شویم. البته که همه خاطرات گذشته و داستان های آینده ترسناک نیستند. گاهی این کودک بازیگوش شروع به مرور خاطرات خوب گذشته یا رویا پردازی هایی درباره آینده می کند.

دانلود ویدئو کارگاه درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد

اگر ذهن شما هم شبیه ذهن من باشد، برخی اوقات شما را درگیر فکرهایی درباره زندگی ای که داشته اید یا می توانستید داشته باشید و اکنون ندارید می کند. گاهی ذهن درباره شکست هایمان و یا هشدارهایی درباره شکست های آینده می گوید.

برخی اوقات شروع به ارزیابی موقعیت و پیش بینی اوضاع می کند تا اطلاعاتی درباره فرصت ها یا تهدیدهای پیش رو در اختیارمان بگذارد. طی سال ها چنین ویژگی ای به ما کمک کرده است تا نسل مان در این کره خاکی ادامه پیدا کند.
همه اینها به این معنی است که اگر شما هم درگیر چنین افکاری هستید، انسان هستید و ذهن تان فرآیند طبیعی خودش را طی می کند.

منبع: مهارت های زندگی بر اساس پذیرش و تعهد درمانی (سفارش این کتاب)/ نویسنده: دکتر پیمان دوستی

استعاره سگ خانگی و کوسه در درمان پذیرش و تعهد (اکت)

زمانی که نوبت به نزدیک‌ترین روابط می‏رسد، شما یک سگ خانگی یا یک کوسه هستید؟
این پرسش را تونی والاس یک مشاور گروهی در کانبرای استرالیا مطرح می‏کند. او از این پرسش برای مشخص کردن نگرش مراجعانش کمک می‏گیرد. برای چند لحظه تصور کنند رابطه با یک سگ خانگی چطور است؟

منبع: درمان پذیرش و تعهد با عشق (سفارش این کتاب)/ نویسنده: راس هریس/ مترجمان: پیمان دوستی، سپیده هدایتی، حسین محققی

سفارش این کتاب

آن سگ کوچک فقط به شما اهمیت می‏دهد. فقط می‏خواهد با شما باشد و شما را راضی نگه دارد.

زمانی که از در وارد می‏شوید از دیدن شما سرمست می‏شود، می‏پرد و دمبش را تکان می‏دهد، سعی می‏کند شما را لیس بزند، او هیچ‌وقت از شما خسته نمی‏شود، همیشه از اینکه شما بیرون می¬روید ناراحت می¬شود، شما می‌توانید او را نادیده بگیرید، بزنید، گرسنگی بدهید اما او هنوز می‌خواهد با شما باشد.
حالا، رابطه با یک کوسه چطور است؟ خیلی سخت!

کوسه به شما اهمیت نمی‏دهد، تمام توجه‌اش به علایق خودش است- اگر به او خوب غذا بدهید ممکن است شما را تنها بگذارد، اما اگر به او غذا ندهید شما را می‏خورد- تلاش برای رابطه با کوسه اتلاف وقت است.
در یک رابطه انسانی سالم، باید بین این دو نقطه، تعادلی ایجاد کنیم. اگر رابطه فقط در مورد شماست (نیازها، تمایلات، آرزوهای شما) همسرتان به شما به چشم یک کوسه نگاه می‏کند. او همیشه برای شما غذا تهیه می‏کند تا او را نخورید، اما در عوض چیزی دریافت نمی‏کند.

دانلود ویدئو کارگاه درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد


اگر رابطه فقط درمورد این است که او را راضی نگه دارید، معمولاً نیازهای خودتان را نادیده می‏گیرید، شما مانند یک سگ خانگی درمانده و او مانند یک کوسه بزرگ سفید است.

به ندرت پیش می‏آید که یک همسر تماماً کوسه و دیگری تماًما سگ خانگی باشد. ما جنبه‌هایی از هر دو را در وجودمان داریم اما بیشتر ما از ایجاد تعادل سود می‏بریم، وقتی به یک انسان دلسوز و مهربان تبدیل می‌شویم که به نیازهای هر دو (کوسه و سگ) احترام بگذاریم.

منبع: درمان پذیرش و تعهد با عشق (سفارش این کتاب)/ نویسنده: راس هریس/ مترجمان: پیمان دوستی، سپیده هدایتی، حسین محققی

نظریه نمونه گیری محرک: ویلیام کی استیس

استیس نظریه نمونه گیری محرک را مطرح ساخت که فرضیات این نظریه به شرح زیر می باشد.

فرض یک. موقعیت یادگیری شامل تعدادی زیاد اما محدود از عناصر محرک است. این عناصر شامل چیزهای فراوانی شامل شرایط آزمایشی چون نور، رنگ، منظره، اهرم در جعبه اسکینر یا گذرگاه ماز T شکل یا محرک های در حال تغییر مثل رفتار آزمایشگر، دما، صداهای اضافی داخل و خارج اتاق، شرایط درونی مانند خستگی یا سردرد هستند که آزمودنی در آغاز یک کوشش آزمایشی آنها را تجربه می کند. همه این عناصر محرک بر روی هم با علامت S نشان داده می شود.

فرض دوم. همه پاسخ هایی که داده می شود به یکی از ۲ طبقه زیر تعلق میگیرد:

  • اگر پاسخ همان است که آزمایشگر انتظار دارد به آن پاسخ A1 گفته می شود.
  • اگر پاسخ چیزی به غیر از پاسخ مورد انتظار آزمایشگر باشد نادرست است و A2 نام دارد.

فرض سوم. همه عناصر در S یا به A1 و یا به A2 متصلند. یک موقعیت همه یا هیچ است: همه عناصر محرک در موقعیت یادگیری یا به پاسخ مورد نظر یعنی درست A1 یا به پاسخ نامربوط یعنی غلط A2 شرطی شده اند. عناصر شرطی شده به A1 پاسخ های A1 را فرا می خوانند و عناصر شرطی شده به A2 پاسخ های A2 را ایجاد می کنند.

فرض چهارم. یادگیرنده تنها بخش کوچکی از محرک های موجود در هر کوشش را تجربه می کند و فرض بر این است که حجم نمونه در تمام مدت آزمایش ثابت باقی می ماند. مقدار ثابت S که در آغاز هر کوشش یادگیری تجربه می شود با علامت تتا Ө نشان داده می شود.

فرض پنجم. وقتی که پاسخی رخ می دهد یک کوشش یادگیری خاتمه میابد.

فرض ششم. از آنجا که در پایان یک کوشش یادگیری تتا به S باز می گردد و از آنجا که تتا نمونه گیری شده در آغاز یک کوشش یادگیری جنبه تصادفی دارد، نسبت عناصر شرطی شده به A1 در S در آغاز هر کوشش جدید در عناصر تتا منعکس خواهد شد.

هم استیس و هم حال فرض می کنند که در مراحل اولیه آزمایش یادگیری بیشتر از مراحل بعدی یادگیری انجام می شود.

  • تعمیم

موضع استیس همان موضع ثرندایک و گاتری است. یعنی میزان تعمیم با میزان عناصر محرک مشترک بین دو موقعیت متناسب است. اگر تعداد زیادی از عناصری که قبلا به پاسخ A1 شرطی شده اند در یک موقعیت تازه حضور داشته باشند احتمال اینکه در موقعیت جدید یک پاسخ A1 فرا خوانده شود زیاد است. اگر در آغاز یک موقعیت جدید یادگیری هیچ عنصری به A1 شرطی نباشد آنگاه احتمال وقوع یک پاسخ A1 صفر است.

  • خاموشی

استیس خاموشی را همانند گاتری توضیح می دهد. از آنجا که در خاموشی یک کوشش معمولاً با انجام عملی به غیر از A1 از سوی آزمودنی خاتمه می یابد، عناصر محرک که قبلاً به A1 شرطی شده اند تدریجاً به A2 بازگشت می کنند. در واقع در نظام استیس صحبت کردن از خاموشی بی معنی است. خاموشی زمانی به وجود می آید که شرایط به گونه ای ترتیب داده شوند که عناصر محرک از پاسخ A1 به پاسخ A2 تغییر یابند.

 

  • بازگشت خود به خودی

به ظهور مجدد یک پاسخ شرطی پس از خاموش شدن آن گفته می شود. امکان دارد که بسیاری از عناصری که در ضمن اکتساب به A1 شرطی شده بودند در ضمن خاموشی در دسترس نباشند اما پس از گذشت مدت زمانی بعد از خاموشی ظاهر گردند، بنابراین اگر آزمودنی مدتی بعد از خاموشی به موقعیت آزمایشی بازگردانده شود بخشی از این محرک ها ممکن است اینک حضور داشته باشند و یک پاسخ A1 را فراخوانند. بنابراین بازگشت خود به خودی با توسل به این فرض که فرآیند خاموشی در موقعیت اول کامل نبوده است تبیین می شود.

  • جور کردن احتمال

آزمایش قدیمی چراغ ها

اگر چراغ سمت راست در ۸۰% موارد روشن شود، آزمودنی پیش بینی خواهد کرد که همان چراغ در حدود ۸۰% کوشش ها روشن خواهد شد که این را جور کردن احتمال گویند.

  • االگوی یادگیری مارکوف استیس

-آیا یادگیری به تدریج اتفاق می افتد یا در یک کوشش کامل؟

ثرندایک می گفت که یادگیری تدریجی است، یعنی کم کم از کوششی به کوشش دیگر افزایش می یابد. هال و اسکینر با ثرندایک اتفاق نظر داشتند.

اما گاتری مخالف بود و می گفت یادگیری جنبه همه یا هیچ دارد و به دلیل پیچیدگی تکلیف یادگیری است که تدریجی به نظر می رسد. نظریه پردازان گشتالتی نیز از طریق مطالعات مربوط به بینش نشان دادند یادگیرنده به سرعت از حالت عدم یادگیری به حالت یادگیری و نه به تدریج می رود.

نظریه اولیه نمونه گیری محرک استیس هر دو دیدگاه افزایشی و همه یا هیچ مربوط به فرآیند یادگیری را پذیرفته بود. به این ترتیب که آن دسته از عناصر محرک که در هر کوشش معین نمونه گیری می شوند به سبک همه یا هیچ شرطی می گردند، اما چون که تنها تعداد کوچکی از آنها در هر کوشش نمونه گیری می شوند یادگیری به طور تدریجی و افزایشی پیشرفت می کند.

احتمال دادن یک پاسخ A1 از یک کوشش به کوشش بعدی به تدریج تغییر می کند و اگر تعداد کل عناصر محرک حاضر در آزمایش به اندازه کافی بزرگ باشد، ماهیت همه یا هیچ یادگیری را نمی توان پذیرفت. یعنی با شمار بزرگی از عناصر محرک حاضر در آزمایش تغییرات بسیار کوچکی در احتمال پاسخ از یک کوشش یادگیری به کوشش بعدی وجود خواهد داشت و وقتی منحنی آن رسم شود چنین به نظر می رسد که گویی یادگیری ماهیت افزایشی و نه همه یا هیچ دارد.

بعدها استیس تعدادی آزمایش برای مشاهده فرآیند یادگیری ترتیب داد. این آزمایش ها نشان دادند که وقتی تعداد عناصری که قرار است نمونه گیری شود بسیار کوچک باشد، یادگیری ماهیت همه یا هیچ دارد. در واقع می توان گفت که یادگیری تماماً در یک کوشش صورت می پذیرد یا اصلاً صورت نمی پذیرد(یعنی چنین به نظر می رسد که حد وسطی وجود ندارد). این تغییر سریع از حالت عدم یادگیری به حالت یادگیری با فرآیند مارکوف مطابق است. ویژگی این فرآیند یک تغییر تند و جهشی در احتمال پاسخ است که با تغییر نسبتاً کند و تدریجی از کوششی به کوشش دیگر مغایر است.

  • آزمایش جفت های متداعی

در این آزمایش آزمودنی ها ماده ها را به صورت جفت یاد می گیرند؛ به گونه ای که وقتی یکی از دو ماده هر جفت به آنان نشان داده می شود با ماده دیگر به آن پاسخ می دهند.

در آزمایش استیس وقتی که به آزمودنی ها اولین ماده هر جفت نشان داده می شود، باید از میان ۴ پاسخ که تنها یکی از آنها درست است پاسخ مورد نظر را برگزینند. بنابراین پس از اینکه  آزمودنی ها اولین عضو جفت را می بینند احتمال انتخاب درست از سوی آنها بر مبنای تصادف محض ۱ در ۴ است.   

استیس دریافت که اگر یک آزمودنی در یک کوشش درست حدس می زد، احتمال حدس زدن پاسخ درست از سوی آن آزمودنی در کوشش بعدی به ۱ افزایش می یافت و  در همان سطح باقی می ماند. به عبارت دیگر آزمودنی پس از درست حدس زدن در کوشش های بعدی ۱۰۰% درست پاسخ می داد و آزمودنی هایی که درست حدس نمی زدند به حدس زدن در حد تصادف ادامه می دادند تا اینکه یک بار درست حدس می زدند و در آن زمان احتمال حدس زدن بعدی آنان به سطح ۱ افزایش می یافت.

عامل مهم در اینجا این است که آزمودنی های مختلف در مراحل متفاوت پاسخ درست را یاد گرفتند. یعنی وقتی که آزمودنی ها یاد گرفتند، کاملاً یاد گرفتند اما این یادگیری برای آزمودنی های مختلف در کوشش های متفاوت رخ می داد.

  • استیس و روان شناسی شناختی

اگرچه استیس یادگیری مجاورتی را حفظ کرده، اما در سال های اخیر مکانیسم های شناختی را هم مورد تاکید قرار داده. هم گاتری و هم استیس یادگیری را تداعی مکانیکی بین رویدادهای مجاور می دانند.

اهمیت حافظه

پیش تر استیس معتقد بود محرک و پاسخ از راه مجاورت با هم تداعی می شوند، اما بعدها عنصر سومی را به نام حافظه اضافه کرد.

مدل وارسی تصمیم گیری. طبق نظر استیس ابتدا آزمودنی ارزش هر پاسخ را یاد می گیرد و این اطلاع را در حافظه ذخیره می کند، بعدا وقتی موقعیت پاسخ فرا می رسد، آزمودنی موقعیت را وارسی می کند، آزمودنی پاسخی را خواهد داد که با ارزش ترین بازده را فراهم می آورد.

از نظر استیس در  عملیات سطح بالاتر مثل زبان، حافظه نقش مهم تری دارد. وی چنین فرض می کند که خاطرات ساده با هم ترکیب می شوند و خاطرات پیچیده را فراهم می آورند.

الگوی آرایش شناختی: رده بندی و طبقه بندی

این نظریه به این منظور ساخته شد که بر اساس انتقال یادگیری از موقعیتی به موقعیت دیگر به پیش بینی بپردازد. رویکرد استیس به رده بندی کاملا شناختی است. در این الگو چنین فرض می شود که آزمودنی ها یک محرک پیچیده را می آزمایند و به جنبه های مهم آن توجه می کنند، آن جنبه های محرک به همراه اطلاعات مربوط به عضویت طبقه یا رده ی آنها آموخته می شود.

ویژگی های محرک و شاخص طبقه و محرک که به صورت یک مجموعه در حافظه ذخیره می شود و برای مقایسه با ویژگی های محرک های دیگر آماده نگه می دارد را الگوی آرایش گویند. وقتی فرد با محرک جدید روبه رو می شود ویژگی های قبلا آموخته شده و دخیره شده باهم مقایسه می شوند.

طبق الگوی آرایش روابط محرک در هم ضرب می شوند. طبق الگوی آرایش ما شباهت های بین محرک های موجود در یک بافت جدید را با محرک های موجود در موقعیت آموزش، از طریق مقایسه صفات یا عناصر محرک، مورد داوری قرار می دهیم. در هر مقایسه عاملی به نام S  یعنی ضریب شباهت درجه شباهت بین جفت صفات محرک را توصیف می کند. استیس در این باره می نویسد ما دو موقعیت را باهم مقایسه می کنیم.

در ایجاد این الگوی آرایش نخستین گام تعیین شباهت ماده های درون طبقات است. گام بعدی در استفاده از الگوهای آرایش تعیین این نکته است که یک محرک خاص به طور کلی تا چه میزانی معرف طبقه ای است که به آن وابسته است.

نظریه نمونه گیری

طبق نظریه نمونه گیری محرک روابط محرک با هم جمع می شوند. نظریه نمونه گیری محرک استیس تعمیم را پیش بینی می کند.

در یک آزمایش آزمودنی ها می آموزند تا بینی دو محرک A   و  B  تمیز قائل شوند (با پاسخ تعمیم) یک محرک به نام محرکA  به شکل مربع و بزرگ و قرمز است و محرک  B به شکل دایره کوچک و آبی است. پس از آموزش دادن آزمودنی ها برای یادگیری این محرک های اولیه، آنان برای تشخیص دو محرک تازه آزمون می کنند. یکی از این دو محرک یک دایره بزرگ قرمز رنگ و محرک دیگر مربع کوچک آبی رنگ است.

می خواهیم بدانیم پس از آنکه آزمودنی ها تمیز بین محرک های آموزش ۱A و B1  را آموختند چگونه به محرک های A2 وB2  پاسخ می دهند. دایره بزرگ قرمز با محرک آموزش دیده A دو عنصر مشترک دارد اما بین آن محرک و محرک  Bتنها یک عنصر مشترک وجود دارد و محرک دیگر هم به همین منوال. در نتیجه ۶۶ درصد آزمودنی ها موارد دایره بزرگ قرمز را A   می خوانند و ۳۳ درصد آزمودنی ها مربع آبی کوچک را A  می خوانند.

دیدگاه استیس درباره تقویت

دیدگاه استیس درباره تقویت ماهیت شناختی دارد. استیس به پیروی از گاتری معتقد است تقویت از طریق حفظ تداعی بین محرک ها و پاسخ ها از یادگیری زدایی تداعی بین آنها جلوگیری می کند.

استیس معتقد بود تقویت و تنبیه رفتار را نیرومند یا ضعیف نمی کند. ارگانیسم صرفا می آموزد که چه چیزی به چه چیز دیگری منتهی می شود و این اطلاع تعیین می کند که چه پاسخ هایی به پاسخ های ممکن دیگر ترجیح داده می شوند. استیس در تحلیل خود از تقویت تمایز مهمی بین عملکرد و یادگیری قائل می شود، تنبیه و تقویت متغیرهای عملکردی و نه یادگیری هستند. زیرا یادگیری در غیاب آنها اتفاق میافتد و آنها تعیین می کنند موادی که قبلا آموخته شدند چگونه در رفتار ظاهر خواهند شد. استیس، بندورا و تولمن همگی معتقدند هر آنچه مورد مشاهده قرار می گیرد آموخته می شود.

  • یادگرفتن یادگیری

موضع اولیه استیس این است که می گوید در یک محیط پیچیده یادگیری یادگیری به سبک همه یا هیچ پیشرفت می کند. شواهد قابل ملاحظه ای از درست بودن آن موجود است.

هارلو با آزمایش هایی که بر روی میمون ها انجام داد دریافت که میمون ها هرچه مسایل بیشتری را حل کنند در حل مسایل توانمند تر می شوند. در مسایل اولیه ی تمیز میمون ها اشتباهات زیادی را مرتکب می شدند اما به مرور این اشتباها کم تر می شدند(یادگرفتن یادگیری). هارلو این پدیده را آمایه یادگیری نامید.

یادگیری حاصل از کوشش های یادگیری اولیه کند و دارای ماهیت افزایشی بود. اما یادگیری های بعدی سریع و بیشتر از نوع همه یا هیچ بود. هارلو برای تبیین نتایج خود از مفهوم «عامل های خطا» استفاده کرد. این راهبردهای نادرستی هستند که پیش از اینکه بتوان مسئله را حل کرد باید آنها خاموش شوند.

نظریه پرداز دیگری که هردو تفسیر افزایشی و همه یا هیچ را می پذیرد دونالد هب است. طبق نظر وی یادگیری ها در مراحل اولیه زندگی افزایشی اند اما یادگیری های بعدی شناختی و بینشی هستند و بیشتر ماهیت همه یا هیچ دارند.

  • جایگاه فعلی الگوهای ریاضی یادگیری

استفاده از مدل های ریاضی در روانشناسی نسبتا نو هستند. هر گاه فرصت بدست داده تا از علم ریاضیات در روانشناسی استفاده شود، از آن استقبال زیادی به عمل آمده است. زیرا یکی از خدمت های بزرگ ریاضیات، توصیف دقیق از پدیده هایی است که مدت ها بدون توصیف بر اساس مدل ریاضی مطالعه شدند. در حال حاضر تعداد زیادی فرمول بندی ریاضی برای توصیف پدیده های مختلف یادگیری وجود دارد اما این فرمول بندی ها وحدت بخش نیستند.

  • ارزش یابی از نظریه استیس

خدمت ها

شپارد اهمیت نظریه استیس را در تغییر جهت دادن نظریه یادگیری به سوی زمینه ای نو شناختی تر شدن می داند. اگر ریاضیات نظریه نمونه گیری محرک را با فرمول هال مقایسه کنیم، می بینیم رویکرد استیس بسیار ساده است و در آن تنها دو عامل موجودند.

امتیاز مهم دیگری که شپارد برای نظریه استیس قایل است دوری گزیدن او از رفتارگرایان اصلی دهه ۱۹۵۰ است و نظریه وی انواع پیچیده یادگیری مانند طبقه بندی و مفهوم آموزی را در برگرفت و از این طریق زمینه ی علم شناختی معاصر را فراهم آورد.

انتقاد ها

بیشتری انتقادی که از نظریه وی عنوان شده دامنه ی محدود نظریه اوست. باتوجه به اینکه نظریه های پیش از او بسیار وسیع و بلند پروازانه بودند(همانند ثراندایک و یا پاولف). شپارد دو انتقاد دیگر به استیس وارد می کند:

۱) نظریه استیس هم چون نظریه گاتری بر نیرومندی پیوندهای یادگیری به غیر از مجاورت محرک – پاسخ، مکانیسم دیگری را لازم نمی داند. ۲) استیس و همکارانش به خود اجازه دادند با انتزاعات ریاضی شرایط آزمایشی را شدیدا محدود سازد. آنگاه نتایج چنین آزمایشی ممکن است اعتبار نداشته باشد و در نتیجه خود نظریه نیز صدمه ببیند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۲ خرداد ۱۳۹۶

رسکورلا-واگنر

رسکورلا و واگنر از پدیده های کلی شرطی شدن کلاسیک توجیهی فراهم آورده، تعدادی پیش بینی غیر منتظره درباره شرطی شدن کلاسیک به دست داده، و چند مساله مهم وابسته به نظریه سنتی شرطی کردن کلاسیک را حل کرده اند. از جمله اینکه این نظریه تبیینی از پدیده وقفه به دست داده است.

در این نظریه از منطق ریاضی و نمادی نسبتا ساده ای برای خلاصه کردن پویایی های یادگیری استفاده شده است. نخست اینکه منحنی یادگیری تدریجا افزایش می یابد تا به یک سطح صاف یا مجانب برسد. رسکورلا و واگنر می گویند ماهیت US تعیین کننده سطح مجانب یا سطح حداکثر شرطی شدن است. این حداکثر با علامت لامدا نشان داده می شود.

دوم اینکه یادگیری کسب شده پیش از یک کوشش خاص n با Vn-1 نشان داده می شود و تغییر یادگیری در نتیجه شرطی شدن در کوشش n با (Vn دلتا) مشخص می شود. دلتا معرف تغییر در V است.

بالاخره نظریه رسکورلا-واگنر دو جز را شامل می شود که به قابلیت شرطی شدن یک جفت CS و US اشاره دارد. ضریب آلفا به نیرومندی تداعی بالقوه یک CS معین دلالت می کند. برای مثال، یک صدای بلند از یک صدای آرام غیر قابل تشخیص ارزش آلفای بیشتری دارد. ضریب بتا نیرومندی تداعی بالقوه یک US معین را معرفی می نماید. یک شوک برقی قوی از یک شوک ضعیف بازتاب عقب کشیدن شدیدتری را موجب می شود، بنابراین از مقدار بتا بیشتری برخوردار است.

وقتی همه این اجزا را برای یک CS معین(CSa) و یک US معین (USa) کنار هم قرار دهیم، نشان می دهد که تغییر در نیرومندی یادگیری شرطی در هر کوشش تابعی است از تفاوت بین حداکثر یادگیری ممکن و مقدار یادگیری که در پایان کوشش قبلی صورت پذیرفته است.

معادله رسکورلا-واگنر چگونگی به وجود آمدن منحنی یادگیری دارای شتاب منفی را توضیح می دهد. در منحنی یادگیری مقدار یادگیری با تداعی ایجاد شده در کوشش های آغاز یادگیری بیشتر از کوشش های بعدی است و هرچه بر تعداد کوشش ها افزوده می شود، از مقدار یادگیری نیز کاسته می شود تا اینکه سرانجام منحنی به حد مجانب برسد. به همین علت، منحنی یادگیری را منحنی دارای شتاب منفی می گویند.

چند بیان ریاضی دیگر وجود دارند که می توانند منحنی یادگیری را به طور کامل توضیح دهند. نظریه رسکورلا-واگنر همچنین دارای این امتیاز است که یافته های غیر عادی مربوط به شرطی سازی کلاسیک را توجیه می کند. برای مثال، به چگونگی تبیین وقفه توسط این نظریه نگاه می کنیم.

وقفه زمانی رخ می کند که ابتدا یک پاسخ به یک CSa شرطی شده و بعد با ترکیبی ازCSax که از CSa اولیه و یم CSx اضافی تشکیل یافته تقویت می شود. وقتی که عنصر دوم محرک مرکب به تنهایی ارائه می شود، موجب فراخوانی پاسخ شرطی نمی شود یا پاسخ اندکی را فرا می خواند. طبق نظریه موجود، اکثر شرطی شدن ممکن برای یک US خاص به وسیله CS اول مصرف شده است.

اصولا تمام شرطی شدن ممکن در موقعیت معین به اولین محرک شرطی تعلق دارد. در توجیه وقفه می بینیم که وقتی یک محرک شرطی از قبل با یک محرک غیر شرطی تداعی شده و به حداکثر نیرومندی اش رسیده باشد، اگر با یک محرک جدید همراه شود و دو محرک همراه هم با همان محرک غیر شرطی تداعی شوند، پدیده وقفه صورت می پذیرد. یعنی محرک جدید به خوبی محرک قبلی نسبت به محرک غیر شرطی، شرطی نمی شود.

وابستگی نه مجاورت

رسکورلا سه مشاهده درباره شرطی سازی پاولفی انجام داده و اهمیت آن را در روان شناسی نوین روشن ساخته است. ابتدا او مانند اگر و میلر می گوید لازم است نوعی همبستگی بین US و CS باشد که از تصادف یا مجاورت فراتر برود.

رسکورلا از اصطلاح وابستگی استفاده می کند تا رابطه ای را که در آن CS علامت آشکار و خبر دهنده ای را برای US فراهم می آورد، توصیف نماید.

دوم اینکه مانند زنر، رسکورلا نیز می گوید که ادعای متداول مبنی بر اینکه CR مینیاتور یا مختصر، UR است یا بسیار ساده جلوه دادن مطلب کاملا غلط است. رسکورلا سگ ها را آموزش داد تا در یک جعبه دو بخشی از روی مانعی بپرند تا از شوک برقی که در فاصله ۳۰ ثانیه به طور منظم به آنها وارد می شود اجتناب کنند. موقعیت به گونه ای ترتیب داده شده که اگر سگ پیش از پایان فاصله زمانی از روی مانع می پرید می توانست از شوک اجتناب کند. هر بار که سگ از روی مانع می پرید، ساعت به صفر برگردانیده می شد و دوباره شروع به کار می کرد. هیچ علامت بیرونی که نشان دهد چه وقت شوک داده خواهد شد وجود نداشت. تنها علامت موجود حس درونی حیوان از گذشت زمان بود. همه سگ های آزمایش یادگرفتند که به موقع از مانع بپرند. نرخ پریدن به عنوان مرجع داوری برای تاثیر متغیرهای دیگر معرفی شده در آزمایش به کار رفت. پس از آموزش اولیه بالا، سگ ها در معرض صوتی که به دنبال آن شوک برقی می آمد قرار گرفتند. سگ ها به سه گروه تقسیم شدند.

گروه ۱ شرطی شدن معیار یا شرطی شدن رو به جلو را که در آن CS(5 ثانیه صوت) همراه با یک US(شوک برقی) دنبال می شد تجربه کرد. این روش در مطالات رسکورلا وابستگی مثبت نام گرفت.

گروه ۲ ابتدا US و بعد CS را تجربه کرد. موقعیت برای این گروه طوری ترتیب داده شد که CS هرگز با شوک همراه نگردید و هرگز در فاصله ۳۰ ثانیه با شوک دنبال نشد. ترتیبی که در CS به دنبال US می آید و غالبا به شرطی شدن رو به عقب(شرطی شدن وارونه) شهرت دارد، در مطالعه رسکورلا وابستگی منفی نام گرفت.

گروه ۳، CS را پیش از US و پس از US به دفعات تجربه کرد. با تصادفی ساختن وقوع CS نسبت به US، موقعیتی ایجاد می شود که در آن بین CS و US همبستگی وجود ندارد. یعنی احتمال وقوع US بعد از ارائه CS به اندازه وقوع آن در زمانی است که اصلا CS ارائه نمی شود. بنابراین برای آزمودنی های گروه ۳، CS ارزش پیش بینی نداشت.

در آخرین مرحله آزمایش، سگ ها به جعبه دوبخشی بازگردانده شدند و بازهم در معرض آموزش اجتناب قرار گرفتند تا آنکه نرخ پاسخ اجتنابی آنها به حد ثابتی رسید. در این لحظه CS(صوت) مرحله شرطی شدن کلاسیک پژوهش، چندین بار برای ۵ ثانیه نواخته شد. معلوم گشت زمانی که CS به حیوان های گروه ۱(وابستگی مثبت) ارائه می شد، نرخ پاسخ دهی آنها نسبت به نرخ آن در مرحله اول آزمایش افزایش می یافت. در واقع آزمودنی های این گروه هنگام شنیدن صوت تقریبا پاسخ دهی خود را دو برابر افزایش می دادند. وقتی CS به حیوان های گروه ۲(وابستگی منفی) ارائه می شد، نرخ پاسخ دهی آنها به میزان یک سوم کاهش می یافت. وقتی CS به حیوان های گروه ۳(عدم همبستگی) معرفی می شد، نرخ پاسخ دهی آنها در همان حدی که در مرحله اول آزمایش بود بی تغییر باقی می ماند.

همه حیوان ها در ضمن مرحله شرطی شدن کلاسیک آزمایش تعداد یکسانی شوک دریافت کردند. چیزی که تغییر کرد رابطه بین CS و US بود. رسکورلا می گوید وابستگی ها تعیین می کنند که شرطی شدن اتفاق می افتد یا نه، و اگر می افتد ه نوع شرطی شدنی خواهد بود.

سرانجام اینکه رسکورلا می گوید شرطی سازی پاولفی چیزی بیشتر از یادگیری بازتابی محض است و در روان شناسی معاصر نقش مهمی دارد. او می گوید شرطی سازی کلاسیک برای دو موضوع مورد علاقه در روان شناسی نوین هم داده های لازم و هم پایه های نظری مورد نیاز را فراهم می آورد. این دو موضوع مطالعات عصب شناختی یادگیری و شبیه سازی کامپیوتری نورونی هستند.

  • درماندگی آموخته شده

رسکورلا و دیگران نشان داده اند که در شرایط کنترل واقعا تصادفی شرطی شدن اتفاق نمی افتد، اما شاید آنان به نوع درست رفتار نمی نگرند.

مارتین سلیگمن شواهد متقاعد کننده ای به دست آورد که نشان می دهند حیوانات در شرایطی که رسکورلا آن را شرایط کنترل واقعا تصادفی می نامد، چیز بسیار مهمی یاد می گیرند. سلیگمن ابتدا متذکر می شود که در یک آزمایش شرطی شدن کلاسیک، جاندار درمانده است و یاد می گیرد که درمانده است. سلیگمن و همکارانش شیوه های آزمایشی مورد استفاده کامین و رسکورلا و واگنر را وارونه کردند. او ابتدا حیوان های خود را شرطی سازی کلاسیک کرد و بعد کوشید به آنها یک پاسخ وسیله ای بیاموزد. معلوم گشت که معکوس کردن شیوه آزمایش تاثیر عمیقی بر رفتار حیوان ها دارد.

وارد آمدن یک رشته شوک برقی شدید، مختصر و غیر قابل اجتناب به حیوان ها سبب می شود که آنها از آن پس نتوانند یک پاسخ ساده وسیله ای مانند پریدن از روی یک مانع برای گریز یا اجتناب از شوک برقی را بیاموزند. افزون بر این، فرقی نمی کند که چگونه CS با US همراه شود. معلوم گشته است که حیوان ها قادر نیستند در مرحله دوم آزمایش یک پاسخ وسیله ای ساده را یاد بگیرند، صرف نظر از اینکه آنها وابستگی مثبت، وابستگی منفی یا شرایط تصادفی را تجربه کرده باشند.

بنا به نظر سلیگمن، حیوان در موقعیت شرطی شدن کلاسیک یاد می گیرد که درمانده است، زیرا واقعا درمانده است. این درماندگی که آموخته شده است، مربوط به ناتوانی حیوان در کنترل شوک است. درماندگی آموخته شده نه از یک تجربه ناگوار به خودی خود، بلکع از ناتوانی یا ناتوانی تصوری فرد در این باره که کاری از او ساخته نیست ناشی می شود. حیوان هایی که یاد گرفتند نمی توانند یک موقعیت آزارنده را کنترل کنند، به طور کلی به حالت منفعل درآمدند.

معادل های درماندگی آموخته شده عباراتند از: بی میلی برای انجام هر عملی برای کسب تقویت یا گریز از تنبیه، منفعل بودن به طور کلی، گوشه گیری، ترس، افسردگی و پذیرا بودن هرآنچه اتفاق می افتد. سلیگمن(۱۹۷۵) نظر داده است که درماندگی آموخته شده در انسان ها می تواند به صورت افسردگی تجربه شود و این ویژگی افرادی است که در کوشش هایشان در زندگی چنان سرخورده شده اند که ناامید و گوشه گیر و در نهایت سر به تسلیم می نهند.

جانداران می آموزند که در اجتناب یا گریز از موقعیت آزارنده درمانده اند و لذا اقدامی در جهت رفع آن نمی کنند. احساس درماندگی به ورای موقعیت آزمایشی تعمیم داده می شود و به حالت منفعل بودن کلی می انجامد.

  • سایر توجیهات نظری از شرطی شدن کلاسیک

اهمیت توجه

نیکولاس مکینتاش(۱۹۷۵) نظر داده است که جانداران اطلاعاتی را جستجو می کنند که به آنها امکان می دهد تا رویدادهای زیستی مهم مثلا US ها را پیش بینی نمایند. وقتی که یک علامت پیش بینی کننده یافت شد، توجه به طور فزاینده ای به آن علامت جلب می شود. وقتی که چندین علامت وجود دارند، با هر کوشش یادگیری علامت هایی که بیشتر پیش بینی کننده اند آشکار تر می شوند و علامت هایی که کمتر پیش بینی کننده اند مورد غفلت قرار می گیرند. بنابراین موضع مکینتاش بر پردازش فعال اطلاعات مبتنی است.

تفاوت عمده بین موضع گیری رسکورلا-واگنر و موضع گیری مکینتاش این است که موضع رسکورلا-واگنر ارگانیسم را به صورتی می بیند که اطلاعات را از محیط به صورت منفعل دریافت و ثبت می کند، در حالی که موضع مکینتاش چنین نیست. موضع رسکورلا-واگنر معرف نمونه جدیدی از دیدگاه قدیمی تر یادگیری است که یادگیری را فرایندی ماشینی، خودکار و دارای ماهیت تداعی گرایی می داند.

تبیین مکینتاش از پدیده وقفه بر این فرض استوار است که اشاره هایی که بیشتر پیش بینی کننده اند بهتر جلب توجه می کنند. وقتی که یک CS با اطمینان وقوع یک رویداد زیستی مهم را پیش بینی می کند، آن CS برجسته تر جلوه می نماید. نظریه مکینتاش این مشاهده را که هرچه CS اول و CS دوم بیشتر باهم به جاندار ارائه شوند، وقفه نیرومندتر است توجیه می کند. نظریه رسکورلا-واگنر فقدان شرطی شدن به محرک جدید را با این گفته که همه شرطی شدن ممکن برای US توسط CS اول مصرف می شود توجیه می کرد. از این رو هم نظریه رسکورلا-واگنر و هم نظریه مکینتاش وقفه را با دو فرض کاملا متفاوت درباره ماهیت فرایند یادگیری تبیین می کنند.

شگفت انگیزی

کامین به منظور تبیین پدیده وقفه، استدلال می کند که وقتی US برای اولین بار ظاهر می شود، حیوان به وسیله آن شگفت زده می شود. اگر CS با اطمینان پیش از US رخ دهد، حیوان به تدریج یاد می گیرد که اندکی پس از ارائه CS، US را انتظار بکشد. سرانجام اینکه حیوان از آن پس به وسیله US شگفت زده نمی شود و دیگر شرطی شدن اتفاق نمی افتد. بنا به نظر کامین، وقتی CS  خاطره US را زنده می کند، وقوع US دیگر شگفت انگیز نیست و دلیلی وجود ندارد که در این موقعیت چیز دیگری آموخته شود. بنابراین برای کامین، مکانیسمی که شرطی شدن کلاسیک را تبیین می کند، شگفت انگیزی است.

وقتی که شروع US یک حالت شگفت انگیزی کامل است، حیوان حافظه اش را برای یافتن رویدادی که US را پیش بینی می کرده است مورد جستجو قرار می دهد. خاطره فراخوانده شده ابتدا ضعیف است، اما با همراهی بیشتر CS و US نیرومندتر می شود. همچنان که خاطره US فراخوانده شده به وسیله CS آشکارتر می شود، حالت شگفت انگیزی و همراه آن به اصطلاح شرطی شدن کاهش می یابد.

با استفاده از مفهوم شگفت انگیزی، وقفه به سادگی تبیین می شود. از آنجا که محرک الف با اطمینان US را پیش بینی می کند، در زمانی که محرک ب معرفی می شود، وقوع US دیگر شگفت انگیز نیست؛ و بنابراین شرطی شدن به محرک ب اتفاق نمی افتد. بنا به باور کامین، نبودن حالت شگفت انگیزی به نسبت اینکه CS خاطره US را فرا می خواند کاهش می یابد، بسط داده و بر آن تاکید کرده است. نظریه کامین-واگنر به نحو زیر خلاصه شده است:

  • ما به نسبتی که چیزها را فعالانه پردازش می کنیم درباره آنها یاد می گیریم.
  • ما تنها چیزها را به میزانی که برایمان شگفت انگیزند به طور فعال پردازش می کنیم، یعنی به میزانی که آنها را درک نمی کنیم.
  • با پیشرفت شرطی شدن، حالت شگفت انگیزی CS و US کمتر می شود. در نتیجه کمتر پردازش می شوند و بنابراین کمتر درباره آنها یاد می گیریم.

می توان موضع رسکورلا-واگنر را به موضع کامین-واگنر با این فرض ربط داد که تفاوت بین حداکثر مقدار شرطی شدن ممکن و مقدار شرطی شدنی که قبلا صورت پذیرفته است میزان شگفت زده شدن جاندار با شروع US را منعکس می کند. وقتی که مقدار شرطی شدن ممکن با مقدار شرطی شدنی که رخ داده است مطابق باشد، دیگر حالت شگفت انگیزی وجود ندارد. همچنین از آنجا که مقدار شرطی شدن ممکن مستقیما متناسب با مقدار شگفت زدگی آزمودنی است؛ باید روشن باشد که چگونه نظریه کامین-واگنر منحنی دارای شتاب منفی را که معرف فرایند یادگیری است توجیه می کند.

  • بی ربطی آموخته شده، بازداری مکنون و فراشرطی شدن

دست کم سه پدیده برای نظریه رسکورلا-واگنر مشکل آفرین هستند، اما با رویکردهای مکینتاش و کامین-واگنر قابل تبیین اند. همه آنها به رویارویی قبلی ارگانیسم با یک CS، پیش از معرفی یک وابستگی مثبت بین CS و US مربوط می شوند.

رسکورلا یک موقعیت گواه واقعا تصادفی را مورد استفاده قرار می داد که در آن هم CS و هم US به وقوع می پیوستند اما هیچ گونه وابستگی بین آنها برقرار نبود. اگر CS که ابتدا در یک موقعیت گواه تصادفی به کار رفته است بعدا در یک رابطه وابستگی با US به کار برود، شرطی شدن خدشه دار می شود.

بی ربطی آموخته شده به کارآمدی ضعیف شده یک CS که در شرایط گواه یا کنترل تصادفی به کار رفته است گفته می شود. این موضوع برای نظریه رسکورلا-واگنر یک مشکل می آفریند، زیرا طبق آن نظریه، رویارویی قبلی با CS نباید بر شرطی شدن تاثیری داشته باشد. بنا به نظریه رسکورلا-واگنر، تنها ویژگی هایی چون شدت CS بر تداعی بعدی آن با US تاثیر می گذارد و آن ویژگی ها بر اثر رویارویی قبلی در یک رابطه ناوابسته با US تغییر نمی کنند. از دیدگاه مکینتاش، ارگانیسم ها می آموزند که یک CS در شرایط گواه تصادفی هیچ ارزش پیش بینی کنندگی ندارد. در اصل، آن CS مورد غفلت قرار می گیرد و لذا در یک بافت تازه غیر موثر خواهد بود. موقعیت کامین-واگنر نیز شبیه به این است. پس از آنکه CS صرفا به طور تصادفی با US همراه شد، دیگر به طور فعال پردازش نمی شود و ارگانیسم آن را نادیده می گیرد.

همچنین اثر بازداری مکنون زمانی رخ می دهد که رویارویی قبلی ارگانیسم با یک CS(بدون حضور US) بعدا که CS و US باهم می آیند مانع شرطی شدن می شود. بازهم این برای نظریه رسکورلا-واگنر مشکلی به حساب می آید؛ زیرا تجربه قبلی ارگانیسم با CS نباید تاثیری بر شرطی شدن داشته باشد. مکینتاش و کامین تاثیر تجربه قبلی را اینگونه تبیین می کنند که در ضمن مدتی که CS به تنهایی ارائه می شود جاندار یاد می گیرد که نامربوط است، یعنی به هیچ رویداد مهمی وابسته نیست. پس از آنکه معلوم شد که CS نامربوط است، جاندار آن را نادیده می گیرد و چنانچه بعدا با US همراه شود همین امر سبب وقفه در شکل گیری رابطه پیش بینی CS-US می شود.

در گسترش اندیشه مکینتاش، مور و استیکنی(۱۹۸۰) می گویند، گرچه به هنگام ارئه قبلی CS تقویت صورت نمی گیرد، اما هنوز بین محرک ها رقابت موجود است. در غالب شرایط، یک CS قبلا تجربه شده با محرک های محیطی موجود در دستگاه آزمون که پایدارتر و قابل پیش بینی تر هستند رقابت می کند. آن محرک های محیطی از برجستگی بیشتری برخوردار می شوند و CS نسبتا بی معنی برجستگی اش را از دست می دهد؛ در نتیجه اثربخشی بعدی اش را نیز از دست می دهد. بنابراین در نظریه مکینتاش؛ بازداری مکنون مانند وقفه به این صورت تبیین می شود که ارگانیسم می آموزد تا به محرک های قابل پیش بینی توجه کند و اطلاعات نامربوط را نادیده بگیرد.

فرض کنید ما آموزش A+/AX- را به کار می بریم تا یک CS به عنوان یک بازداری کننده شرطی بناگذاریم. می توان انتظار داشت که ایجاد یک CS به عنوان یک بازداری کننده شرطی، شرطی کردن بعدی را وقتی که CS با US همراه می شود دشوار می سازد. با این حال نتیجه شگفتی آور این است که شرطی شدن آسان می شود.

پژوهشگران از اصطلاح فراشرطی شدن استفاده می کنند تا سهولت شرطی شدن را وقتی که یک بازدارنده شرطی CS- متعاقبا با یک US همراه می شود اتفاق می افتد توصیف نمایند. رسکورلا متوجه شد که نتایج برای تمامی نظریه های شرطی سازی ترکیبی جاری مشکل آفرین است. ویلیامز و مکدویت(۲۰۰۲) که می گویند فراشرطی شدن ضد وقفه است، تبیینی شبیه به نظریه کامین-واگنر را می پسندند. یعنی پس از آنکه یک CS به صورت بازدارنده شرطی درآمد، ارائه آن همراه با یک US شگفت انگیز است و لذا شرطی شدن را آسان می سازد.

شرطی شدن به عنوان تشکیل انتظارات

رابرت بولس پیشنهاد می کند که جانداران هیچ پاسخ تازه ای در ضمن شرطی شدن نمی آموزند، بلکه یاد می گیرند واکنش های ویژه نوع خود را که متناسب با موقعیت است انجام دهند. آنچه جانداران می آموزند انتظاراتی است که رفتار ناآموخته آنها را هدایت می کند. وقتی که CS با پیامد مهمی چون حضور یا عدم حضور US همبسته است، انتظار محرک شکل می گیرد. به سخن دیگر، آزمایش شرطی شدن معمولی یک انتظار محرک ایجاد می کند. انتظار محرک شامل پیش بینی حضور یک محرک US از روی حضور محرکی دیگر CS است. جانداران همچنین انتظارات پاسخ را که روابط پیش بینی بین پاسخ ها و پیامدهاست یاد می گیرند. بنا به نظریه بولس؛ تقویت رفتار را نیرومند نمی سازد، بلکه این انتظار را که یک پاسخ معین با یک تقویت کننده دنبال خواهد شد را نیرومند می کند. بولس در تبیین خود از شرطی سازی از نظریه تولمن استفاده می برد.

  • بیزاری از مزه حاصل از شرطی شدن: اثر گارسیا

گارسیا و کولینگ درستی مهفوم بیزاری از مزه را با نشان دادن یک پدیده غیر معمول در شرطی شدن کلاسیک ثابت کردند. آنها نتیجه گرفتند که موش هایی که پس از دریافت پرتو X به دنبال نوشیدن آب شیرین بیمار شدند و از آن پس از آب شیرین اجتناب کردند یک پاسخ طبیعی را از خود بروز دادند که برای بقای آنها ضروری بود.

به نظر می رسد آزمایش گارسیا و کولینگ شیوه های شرطی شدن کلاسیک را دنبال می کند، اما زمانی که نتایج آن به عنوان پدیده های شرطی شدن کلاسیک تفسیر می شوند مشکلاتی را به وجود می آورند.

نخست اینکه وقفه زمانی بین CS و UR از زمان مورد نیاز برای شرطی شدن کلاسیک بسیار فراتر است، فاصله بین زمانی که حیوان ماده ای را می چشد و بعد بیماری را تجربه می کند می تواند چندین ساعت به طول انجامد. دوم اینکه به طور مکرر معلوم گشته که تنها چندتایی همایندی بین محلول آب آشامیدنی و حالت تهوع(گاهی یک بار) کافی است تا بیزاری شدید از مزه ایجاد شود، در حالی که به طور معمول چندین همایندی بین CS و US لازم است تا پاسخ شرطی CR اتفاق بیفتد. بعضی وقت ها موقعی که تنبیه شدید به کار می رود، معلوم شده که شرطی شدن در یک کوشش اتفاق می افتد، اما وقتی که فاصله بین CS و US به اندازه این فاصله در شرطی شدن بیزاری آور است چنین اتفاقی نمی افتد. سوم اینکه گرچه بیزاری از مزه بعد از یک وقفه طولانی ایجاد می شود و بعضی وقت ها تنها در یک کوشش آزمایشی، با این حال نسبت به خاموشی بسیار مقاوم است. معمولا با اضافه شدن بر تعداد همایندی های بین CS و US بر مقاومت در برابر خاموشی نیز افزوده می شود؛ اما به نظر می رسد که بیزاری از مزه این اصل را بهم می زند.

سهولت قابل ملاحظه ای را که یادگیری بین مزه یک غذا و بیماری بعدی حاصل می شود را اثر گارسیا می نامند. مطالعات طولی جکوبسون و همکاران حاکی از این است که  تا ۵۰ درصد بیماران درمان شده با شیمی درمانی بیزاری شرطی شده از غذا را تجربه کرده اند و شرطی شدن وارونه یعنی ایجاد انزجار نسبت به غذاهایی که بعد از درمان مصرف می شوند؛ به ندرت اتفاق می افتد. جالب این است که شدت تهوع حاصل از شیمی درمانی پیش بینی کننده خوبی برای بیزاری آموخته شده از غذا نیست.

از اثر گارسیا برای کنترل حیوانات مهاجر استفاده می شود. گوستاسون و همکاران در مطالعه خود به سه گرگ گوشت گوسفند آغشته به کلرید لیتیم که باعث تهوع می شود و به سه گرگ دیگر گوشت خرگوش آغشته به همین ماده را خوراندند. به نظر می رسد که ما یک راه مستقیم برای کنترل کردن عادات خوردن حیوانات تجاوز گر که هم نظر کشاورزان و گله داران را تامین می کند و هم نظر طرفداران محیط زیست را داریم.

  • آزمایش جان بی واتسون با آلبرت کوچولو

واتسون رفتار گرا بود، او می گفت که ما باید فقط رفتار آشکار را مطالعه کنیم. او همچنین محیط گرا نیز بود و این اظهار نظر معروف از اوست : «به من یک دوجین نوزاد صحیح و سالم و منحصر به دنیای خودم بدهید تا آنها را پرورش دهم. تضمین می کنم هر یک را به طور تصادفی انتخاب کنم و او را بدون توجه به استعدادها، آمادگی ها، تمایلات، توانایی ها، رغبت ها و نژاد اجدادی اش، طوری آموزش دهم تا به یک دکتر، قاضی، هنرپیشه، بازرگان، یا حتی دزد و گدا تبدیل شود».

مطالعه هیجان ها. او ادعا کرد که در هنگام تولد، تنها سه واکنش هیجانی نا آموخته یعنی ترس، خشم و عشق وجود دارد. در حقیقت ما فقط سه پاسخ بدنی متفاوت را مشاهده می کنیم، اما برای سادگی کار، آنها را هیجان می نامیم.

ترس. در کودکان فقط دو محرک غیر شرطی وجود دارد که ترس را فرا می خواند، یکی از آنها صدای بلند است و دیگری از دست دادن تکیه گاه. کودکان بزرگتر از چیزهای زیادی می ترسند، از جمله افراد غریبه، موش، تاریکی و … بنابراین اغلب محرکهایی که واکنش ترس را ایجاد می کنند، آموخته شده اند. خشم. اگرچه خشم در ابتدا واکنشی به یک موقعیت است ( با زور نگه داشته شدن)، اما بعدها در موقعیت های مختلفی ابراز می شود. عشق. اگرچه واتسون هیچ ارتباطی با فروید نداشت، اما متوجه شد که این چنین پاسخ هایی به طور اختصاصی به وسیله تحریک قسمت هایی از بدن مانند نوک سینه ها، لب ها و اندام های جنسی، که آنها را مناطق تحریک زا می خوانیم، به سادگی ایجاد می شوند. کودکان به تدریج شرطی می شوند که دیگران را دوست بدارند. چهره مادر به طور مکرر با نوازش کردن، تکان دادن و لمس کردن همراه می شود و چهره او به یک محرک شرطی تبدیل می شود که به تنهایی احساسات مثبت در کودک را به طرف مادر فرا می خواند.  شرطی سازی ترس در آلبرت کوچولو توسط واتسون بدین صورت بود که او آلبرت را شرطی کرد تا از موش سفید بترسد یا نه.

تکرار آزمایش واتسون به وسیله برگمن

برگمن آزمایش واتسون را تکرار کرد و نشان داد این شرطی شدن تنها در شرایط معینی اتفاق می افتد. زمانی که در شرطی شدن، CS یک حیوان زنده باشد. یافته های برگمن با ادعای پاولف و واتسون مبنی بر اینکه ماهیت CS در فرایند شرطی شدن تاثیری ندارد، مغایر است. از سوی دیگر یافته های خانم برگمن بر اعتقاد سلیگمن که می گوید بعضی از تداعی ها به سبب از پیش آمادگی جاندار از تداعی های دیگر آسان تر تشکیل می شوند منطبق است. سلیگمن می گوید انسان ها از لحاظ زیستی آماده اند تا نسبت به حیوانات بدگمان باشند و لذا به سادگی می آموزند که از آنها بترسند یا اجتناب کنند.

اگر ترس ها آموخته می شوند؛ پس می توان آنها ناآموخته یا خاموش کرد. واتسون زمانی که با ماری کوور جونز کار می کرد، کودک سه ساله ای به نام پیتر را پیدا کرد که شدیدا از موش؛ خرگوش، کت پشمی، قورباغه و ماهی می ترسید. روش مورد استفاده واتسون و جونز در از بین بردن ترس پیتر بسیار شبیه روشی است که حساسیت زدایی منظم نام دارد و مدت ها بعد از تاریخ آزمایش بالا تدوین گردیده است.

واتسون باور نداشت که شرطی شدن به تقویت وابسته است. بنا به نظریه واتسون یادگیری صرفا به دلیل پشت سرهم آمدن رویدادها در یک فاصله زمانی کوتاه رخ می دهد. شرطی شدن کلاسیک نه به این سبب که US موجب تقویت CS می شود اتفاق می افتد، بلکه به این علت رخ می دهد که CS و US در فاصله ای اندک به دنبال هم می آیند. همچنین به نظر واتسون، هرچه رویدادها بیشتر باهم اتفاق افتند، تداعی بین آنها نیرومندتر خواهد بود. بنابراین واتسون تنها قوانین قدیمی مجاورت و فراوانی(بسامد) را می پذیرفت. برای او سایر اصول یادگیری ذهن گرایانه یا غیر ضروری بودند.

  • کاربردهای بیشتر شرطی سازی کلاسیک در روان شناسی بالینی

خاموشی

فعالیت های بالینی مبتنی بر شرطی شدن کلاسیک بر این فرض استوار است که چون اختلالات رفتاری یا عادت های بد آموخته می شوند؛ می توان آنها را ناآموخته کرد یا رفتارهای مثبتی را جانشین آنها کرد. شوارتز واسرمن و رابینس(۲۰۰۲) مشکلات این روش را به نحو زیر توضیح داده اند:

نخست اینکه امکان ندارد که در موقعیت آزمایشگاهی مجموعه رویدادهای اختصاصی و پیچیده ای را که در دنیای واقعی نقش CS را بازی می کنند به طور کامل ایجاد نماییم. دوم اینکه شواهد نشان نمی دهند که خاموشی موجب از بین رفتن تداعی زیربنایی CS-US می شود. خاموشی به طور موقت موجب وقفه در پاسخ های شرطی CR می شود تا اینکه شرایطی مانند گذشت زمان(بازگشت خود به خودی) یا ارائه مجدد US (از سرگیری) یا ظهور مجدد بافت آموزشی اولیه(نو شدن) رخ دهند و پاسخ دهی رفتار مجددا از سر گرفته شود. بالاخره اینکه در مثالی، اگر مواد مخدر مجددا مورد استفاده قرار گیرند، پاسخ های خاموش شده همیشه قابل بازآموزی هستند.

شرطی سازی تقابلی

در شرطی سازی تقابلی، CS با یک US به غیر از US اصلی همراه می شود. برای مثال به شخص اجازه سیگار کشیدن یا مصرف الکل می دهند و بعد به او دارویی می خوارنند که حالت تهوع ایجاد می کند. پس از همایندی های مکرر این دو مزه، مزه سیگار یا الکل حالت تهوع شرطی ایجاد می کند که این به نوبه خود منجر به بیزاری از سیگار کشیدن یا می نوشیدن می شود. اما فواید حاصل از شرطی تقابلی موقتی است. شوارتز، واسرمن و رابینس(۲۰۰۲) می گویند:

در نهایت شرطی سازی تقابلی با همان مشکلات آموز خاموشی درگیر است که شرطی سازی تقابلی در آزمایشگاه یا درمانگاه به خارج از این محیط ها به خوبی تعمیم نمی یابد. معتادان ممکن است فقط بیاموزند که مواد مورد علاقه آنان وقتی که در آن محیط های تصنعی مصرف شود نامطلوب اند. دوم، هرگونه تمایلی برای استفاده مجدد از مواد در خارج از موقعیت درمانگاه به برقراری سریع پاسخ های اصلی شرطی می انجامد. شرطی سازی تقابلی با یک مشکل خاص دیگر نیز روبرو است. حتی اگر درمان موثر باشد، متقاعد کردن بیماران به تحمل مواجهه عملکرد با شوک یا استفراغ کار آسانی نیست.

غرقه سازی

یک مشکل بزرگ در درمان هراس ها (فوبی ها) این است که افراد از تجارب ترسناک اجتناب می کنند یا از آنها گریزانند. از آنجا که خاموشی یک فرایند فعال است(CS باید بدون US ارائه شود)، اجتناب از محرک های ترس زا از وقوع خاموشی جلوگیری می کند.

تنها راه ممکن برای خاموش کردن یک هراس این است که فرد را مجبور کنیم به مدت کافی در حضور CS باقی بماند تا بیاموز که هیچ چیز منفی اتفاق نخواهد افتاد. وقتی که چنین خاموشی اجباری برای بر طرف کردن هراس ها به کار می رود، به آن غرقه سازی گویند.

حساسیت زدایی منظم

جوزف ولپی(۱۹۵۸) یک فن درمان تدوین کرد که حساسیت زدایی منظم نامیده شد. فن ولپی که عمدتا برای درمان بیماران فوبیایی به کار می رود شامل سه مرحله است.

مرحله اول مستلزم ایجاد یک سلسله مراتب اضطراب است. برای این منظور یک توالی از رویدادهای اضطراب زا در نظر گرفته می شود و آنها را به ترتیب از شدیدترین تا خفیف ترین مرتب می کند.

ولپی در دومین مرحله روش خود به بیماران آموزش می دهد تا به حالت آرمیدگی عضلانی کامل درآیند.

در سومین مرحله، بیمار ابتدا آرمیدگی عمیق را تجربه می کند و بعد از او خواسته می شود تا ضعیف ترین رویداد از سلسله مراتب اضطراب را تجسم کند. سپس از او خواسته می شود تا رویداد بعدی را تجسم کند و این کار را ادامه دهد تا تمام رویدادهای فهرست به ترتیب در تجسم بیمار درآیند.

پس از آنکه خاموشی شناختی صورت پذیرفت، امید می رود که شخص بتواند همین مراحل را در جهان واقعی تکرار کند. در حالی که ولپی از بیماران خود می خواست تا به طور روانی تدریجا به اشیا ترس آور نزدیک شوند، واتسون و جونز به طور فیزیکی اشیا ترس آور را به کودک نزدیک می کردند. به جز این تفاوت، هر دو رویکرد از جهات دیگر به هم شبیه اند.

کاربرد شرطی سازی کلاسیک در پزشکی

متالینکوف با استفاده از خوکچه های هندی به عنوان آزمودنی، حرارت یا محرک بساوشی CS را با تزریق پروتوئین US همراه کرد. متالینکوف گزارش نمود که پس از چندین بار همایندی CS و US، ارائه حرارت یا محرک بساوشی(لمسی) به تنهایی تعدادی پاسخ ایمنی نامشخص را به دنبال می آورد.

پژوهش های انجام شده به وسیله رابر آدر و همکاران(۱۹۷۰) علاقه به این موضوع را تازه کرد و به روشنی نشان داد که دستگاه ایمنی بدن را می توان شرطی کرد. این پژوهشگران یک حوزه بین رشته ای جالب و جدید را آغاز کردند که اکنون ایمنی شناسی روانی-عصبی نامیده می شود. اگر چه تعداد کمی از این مطالعات با آدمیان انجام گرفته است، اما کار با حیوان های غیر انسان نشان داده اند که هم سرکوب و هم افزایش کارکردهای ایمنی و هم خاموشی اثرها امکان پذیرند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۱ خرداد ۱۳۹۶

ایوان پترویچ پاولف

پاولف برای مطالعه درباره گوارش، یک عمل جراحی روی سگ انجام داد، به گونه ای که ترشحات معده از طریق لوله ای به بیرون بدن ریخته و جمع آوری می شد. پاولف مشغول اندازه گیری ترشحات معده حیوان به عنوان پاسخ او به چیزهایی مثل گرد گوشت بود که متوجه شد منظره غذا موجب ترشح بزاق دهان حیوان می شود. افزون بر این، حضور آزمایشگر با صدای پای او نیز باعث ترشح بزاق می شد. ابتدا او این پاسخ ها را بازتاب روانی نامید.

  • مشاهدات تجربی

ایجاد بازتاب شرطی

اصطلاحات شرطی شدن پاولفی و شرطی شدن کلاسیک مترادف اند. اجزای ضروری شامل: الف) یک محرک غیر شرطی(US) که موجب یک پاسخ طبیعی و خودکار در ارگانیسم می شود، ب) یک پاسخ غیر شرطی(UR) که پاسخ طبیعی و خودکار فراخوانده شده به وسیله US است، پ) یک محرک شرطی(CS) که یک محرک خنثی است و پاسخ طبیعی و خودکار را موجب نمی شود، می باشند.

وقتی که این اجزا باهم در می آمیزند، یک پاسخ شرطی(CR) ظاهر می شود. برای ایجاد CR، باید CS و US را چندین بار همراه کرد. ابتدا CS و بعد US ارائه می شود. ترتیب ارائه این دو محرک بسیار مهم است. هربار که US رخ می دهد، یک UR داده می شود، سرانجام CS را می توان به تنهایی ارائه داد و آن پاسخی شبیه به UR را فراخواهد خواند. وقتی این اتفاق افتاد، یک CR ایجاد شده است. پاولف معتقد بود که UR و CR همواره پاسخ های یکسانی هستند، اما مقدار CR همیشه کمتر از مقدار UR است.

خاموشی آزمایشی

وجود CR به US وابسته است و به همین دلیل است که پاولف US را تقویت کننده نام نهاد. ظاهرا بدون US، CS هرگز توانایی فراخوانی CR را کسب نخواهد کرد. اگر پس از آنکه CR به وجود آمد، CS به طور مکرر ارائه شود، اما US به دنبال آن نیاید، به تدریج CR ناپدید می شود. وقتی که CS دیگر موجب CR نشود، گفته می شود که خاموشی آزمایشی رخ داده است. در مطالعات شرطی سازی کلاسیک، تقویت US است.

بازگشت خود به خودی

مدت زمانی پس از خاموشی، اگر دوباره CS به حیوان ارائه شود، CR به طور موقتی بازگشت می کند. در این حالت، هرچند که بین CS و US همایندی بیشتری رخ نداده، CR به طور خود به خودی بازگشت کرده است.

شرطی شدن در سطح بالاتر

پس از آنکه CS از طریق همراه شدن با US خاصیت تقویت کنندگی پیدا کرد، می توان از آن به عنوان US استفاده کرد و می توان آن را با یک CS دیگر(CS سطح دوم)، مثلا صدای زنگ همراه کرد. ترتیب ارائه این دو محرک مانند شرطی شدن سطح اول است. ابتدا CS تازه ارائه می شود و به بعد به دنبال آن CS سطح اول می آید. CS سطح اول برای ایجاد پاسخ شرطی مانند US به کار می رود. به این، شرطی شدن سطح دوم می گویند. ما همچنین می گویم که CS سطح اول خاصیت تقویت ثانوی کسب کرده است. از آنجا که تقویت ثانوی بدون US نمی تواند ایجاد شود، به US تقویت کننده نخستین می گویند.

این روش را می توان گام دیگری پیش برد. به این شرطی شدن سطح سوم می گویند. هم شرطی شدن سطح دوم و هم شرطی شدن سطح سوم، شرطی شدن در سطح بالاتر به حساب می آیند. از آنجا که شرطی شدن در سطح بالاتر را باید در ضمن فرایند خاموشی مورد مطالعه قرار داد؛ فراتر رفتن از شرطی شدن سطح سوم بسیار دشوار است.

تعمیم

برای توضیح دادن تعمیم، به روش اصلی شرطی شدن باز می گردیم. یک CS و یک US را چندین بار به صورت همایند به کار می بریم تا CS به تنهایی یک CR ایجاد کند. حال وارد مرحله خاموشی آزمایشی می شویم. این بار حیوان را در معرض CS هایی به غیر از CS ای که حیوان به آن شرطی شده است قرار می دهیم. هرچه شباهت CS ها به CS ای که حیوان با آن شرطی شده است بیشتر باشد، به همان نسبت مفدار CR نیز بیشتر است. به عبارت دیگر، تعمیم به تمایل جاندار به پاسخ دادن به محرک های مرتبط با محرکی که عملا در ضمن شرطی شدن به کار رفته است، گفته می شود.

بین مفهوم پاولف از تعمیم و تبیین ثرندایک از انتقال آموزش شباهت هایی دیده می شوند. در رابطه با تعمیم، از آنجا که موقعیت های آموزش و سنجش وجوه مشترک زیاد دارند، احتمال بیشتری موجود است که پاسخ واحدی به هر دو موقعیت داده شود. این را می تواند تحت شمول نظریه انتقال عناصر همانند ثرندایک دانست. به همین قیاس هم تعمیم و هم انتقال توضیح می دهند که چگونه می توان به موقعیتی که هرگز قبلا با آن رو به رو نشده ایم، یک پاسخ قبلا آموخته شده را بدهیم.

لازم است به تفاوت بین گسترش اثر ثرندایک و تعمیم پاولف اشاره کنیم. گسترش اثر به تاثیر تقویت بر پاسخ های مجاور پاسخ تقویت شده، بدون توجه به شباهت های این پاسخ ها با پاسخ تقویت شده، اشاره می کند. در گسترش اثر، عامل مهم مجاورت است. تعمیم توان افزایش یافته محرک های وابسته به محرکی که عملا پیش از تقویت رخ داده است را در ایجاد CR توصیف می کند. در تعمیم، شباهت عامل و نه مجاورت مهم است.

تمیز

عکس تعمیم، تمیز است. تمیز به تمایل جاندار به پاسخ دادن به دامنه محدودی از محرک ها یا تنها به محرکی که در ضمن شرطی شدن به کار رفته است؛ اشاره می کند. تمیز را می توان به دو طریق آموزش دراز مدت و تقویت تفکیکی ایجاد کرد.

در آموزش دراز مدت، چندین بار CS و US باهم همراه می شوند تا تمایل به پاسخ دهی به محرک های وابسته به CS و نه همانند آن، کاهش یابد. اگر جریان شرطی شدن ادامه یابد، در ضمن خاموشی تمایل برای پاسخ دادن به محرک های وابسته به CS کاهش می یابد. هر قدر دوره شرطی شدن طولانی تر باشد، مقدار تعمیم کمتر است.

در تقویت تفکیکی فقط ارگانیسم زمانی تقویت دریافت می کند که به محرک خاص و نه محرک های مشابه پاسخ دهد. پس از انجام این کار، وقتی به ارگانیسم در ضمن دوره خاموشی محرک های دیگری ارائه شود، به آنها پاسخ نخواهد داد.

انواع شرطی شدن ها

در زیر به شرحی از انواع شرطی شدن پرداخته می شود. لفرانسو(۲۰۰۰) ترتیب اثربخشی الگوهای شرطی شدن را به قرار زیر ذکر می کند: نخست شرطی شدن درنگیده، دوم شرطی شدن ردی، سوم شرطی شدن همزمان و بالاخره شرطی شدن وارونه، اما پاولف بر این باور بود که بهترین شرطی شدن زمانی رخ می دهد که ابتدا CS ارائه شود و تا زمان وقوع US باقی بماند.

شرطی شدن درنگیده

در شرطی شدن درنگیده، CS پیش از US ارائه می شود. در این موقعیت CS ادامه می یابد تا اینکه با شروع US و یا پس از شروع US و در حضور آن پایان پذیرد. مانند وقتی که آسمان تیره و تار می شود و به دنبال آن طوفان از راه می رسد.

شرطی شدن ردی

در این نوع شرطی شدن نخست محرک شرطی(CS) و پس از آن محرک غیر شرطی(US) ظاهر می شود. اما پیش از ظاهر شدن US، CS قطع می شود به گونه ای که بین خاتمه CS و شروع US یک وقفه زمانی به وجود می آید. مانند وقتی که پدر یا مادر فرزند خود را برای صرف غذا صدا می زنند.

شرطی شدن همزمان

در شرطی شدن همزمان CS و US دقیقا باهم شروع می شوند و با هم خاتمه می یابند. مانند نزدیک شدن به یک میز غذا خوری که غذا بر روی آن قرار دارد.

شرطی شدن وارونه

در شرطی شدن وارونه ابتدا US ارائه و کنار گذاشته می شود، سپس CS ارائه می شود. برای مثال پیش از یک سخنرانی رسمی از شنوندگان پذیرایی به عمل بیاید.

شرطی شدن زمانی

در شرطی شدن زمانی، یک محرک شرطی(CS) مشخص وجود ندارد، بلکه زمان نقش محرک شرطی را بازی می کند. محرک غیر شرطی(US) در فواصل زمانی معین به جاندار ارائه می شود و سرانجام جاندار می آموزد که درست پیش از زمان آمدن US، پاسخ شرطی CR را بدهد. پس از آنکه US به کلی کنار گذاشته می شود، بازهم CR در فواصل زمانی معین از جاندار صادر می شود. حالت زیست شناختی علت به وجود آمدن شرطی شدن زمانی است. مانند زمانی که زنگ ساعت خود را کوک کرده اید که در ساعت ۶ صبح بیدارتان کند. بعد از چند ماه پیش از آنکه زنگ به صدا در بیاید، بیدار می شوید.

رابطه بین CS و US

دو نکته کلی را درباره شرطی شدن کلاسیک باید ذکر کنیم. یکی اینکه برای ایجاد شرطی شدن با حداکثر سرعت، بین ارائه CS و US یک فاصله بهینه وجود دارد. اگر CS نیم ثانیه پیش از US روی دهد، شرطی شدن با حداکثر سرعت اتفاق می افتد. متداول ترین روش این است که ابتدا CS ارائه شود و باقی بماند تا اینکه US ظاهر گردد. اگر فاصله زمانی بین این دو رویداد بزرگ تر یا کوچک تر از نیم ثانیه باشد، شرطی شدن مشکل تر انجام می شود.

نکته دوم به نکته اول وابسته است. اگر CS پس از ارائه US معرفی شود، شرطی شدن با دشواری زیادی انجام می گردد و حتی گاه غیر ممکن به نظر می رسد. به این شرطی شدن وارونه می گویند. یکی از تبیین هایی که برای فقدان شرطی شدن وارونه داده شده این است که یک CS باید برای جاندار خاصیت خبر رسانی داشته باشد تا اینکه شرطی شدن رخ دهد. CS ارائه شده بعد از US نمی تواند برای جاندار به عنوان چیزی که وقوع US را علامت می دهد مورد استفاده قرار گیرد. این نه تنها در مورد شرطی شدن وارونه، بلکه در موقعیتی که CS ها تکراری یا غیر قابل اطمینان هستند نیز صادق است.

پژوهشگران یافته اند که الف) اگر دو CS با اطمینان یک US را پیش بینی کنند، آن CS که ابتدا ارائه می شود شرطی می گردد؛ اما دومین CS که تکراری است شرطی نمی شود و ب) اگر دو علامت پیش از یک US بیایند، اما یکی از آنها همیشه با US دنبال شود و دیگری بعضی وقت ها با US دنبال گردد؛ علامت مطمئن تر خیلی بیشتر از علامت نامطمئن شرطی خواهد شد. چنین به نظر می رسد که محرک هایی که پس از US رخ می دهند یا محرک هایی که تکراری هستند یا به طور نامطمئن با US تداعی یافته اند نمی توانند به وسیله جاندار به عنوان علامتی که وقوع تقویت نخستین را خبر می دهند به کار روند؛ یعنی آنها ارزش خبری ندارد. به طور کلی برای اینکه شرطی شدن کلاسیک اتفاق افتد، ارگانیسم باید بتواند CS را برای پیش بینی وقوع تقویت به کار برد.

  • مفاهیم نظری عمده

برانگیختگی و بازداری

طبق نظر پاولف، دو فرایند اساس بر همه فعالیت های دستگاه عصبی مرکزی حاکم اند که یکی بر انگیختگی (تهیج) و دیگری بازداری است.

پاولف معتقد بود که هر رویداد محیطی با نقطه ای از قشر مخ مطابقت دارد، و همچنان که این رویدادها تجربه می شوند فعالیت قشر مخ را یا بر می انگیزانند یا آن را بازداری می کنند. بسته به اینکه جاندار چه چیزی را تجربه می کند، قشر مخ مرتبا برانگیخته یا بازداری می شود. این الگوی برانگیختگی و بازداری، همان چیزی است که پاولف آن را موزائیک مغزی نامید. موزائیک مغزی تعیین می کند که چگونه یک جاندار به محیط خود پاسخ خواهد داد. همراه با تغییر محیط بیرونی یا محیط درونی، موزائیک مغزی نیز تغییر می کند و رفتار نیز مطابق با آن تغییر می یابد.

رفتار قالبی پویا

وقتی که رویدادها به طور مکرر در محیط رخ می دهند، بازنمایی عصبی می یابند و پاسخدهی به آنها آسان تر و محتمل تر می شود. بنابراین، پاسخ دادن به یک محیط آشنا سریع و خودکار می شود. وقتی که این جریان صورت می پذیرد، گفته می شود که یک رفتار قالبی پویا ایجاد شده است.

به طور کلی رفتار قالبی پویا یک موزائیک مغزی است که به علت اینکه ارگانیسم برای یک مدت زمان نسبتا طولانی در یک محیط کاملا قابل پیش بینی قرار داشته، با ثبات گشته است. اگر محیط به سرعت تغییر یابد، ممکن است تغییر دادن یک رفتار قالبی پویا برای ارگانیسم دشوار باشد.

به طور خلاصه، پاره ای رویدادهای معین محیطی با پاره ای رویدادهای محیطی دیگر دنبال می شوند، و مادام که این اتفاق می افتد، تداعی بین آنها در سطحی عصبی نیرومندتر می گردد. اگر محیط ناگهان تغییر کند، راه های تازه عصبی باید ایجاد شوند و این کار آسانی نیست.

گسترش و تمرکز

پاولف اصطلاح تحلیل گر را به کاربرد تا راه ارتباطی یک گیرنده حسی به ناحیه معینی از مغز را توصیف کند. یک تحلیل گر، از گیرنده های حسی، مجرای عصبی از گیرنده ها به مغز و ناحیه ای از مغز که فعالیت عصبی به آن وارد می شود تشکیل می یابد. اطلاع حسی که به ناحیه معینی از مغز وارد می شود سبب برانگیختگی در آن ناحیه می گردد. به سخن دیگر، ابتدا یک گسترش برانگیختگی وجود دارد. این برانگیختگی به نواحی مجاور مغز سرایت می کند. پاولف این فرایند را برای تبیین تعمیم مورد استفاده قرار داد.

تبیین پاولف از تعمیم بر تکانش های عصبی که از گیرنده های حسی به ناحیه معینی از قشر مخ می رسند، مبتنی است. فعالیت حاصل به نواحی مجاور گسترش می یابد. علاوه بر این پاولف فرض می کرد که برانگیختگی با فاصله کاهش می یابد، در نقطه مطابق با CS قوی ترین و در نقطه دور ضعیف است. بنابراین، نه تنها بین CS و US تداعی برقرار می شود، بلکه این تداعی با تعدادی محرک وابسته به CS که دارای بازنمایی هایی در نواحی مجاور مغز هستند نیز تشکیل می شود. پاولف علاوه بر این فرضیه اش که برانگیختگی به نواخی مجاور قشر مخ گسترش می یابد، همچنین یافت که بازداری نیز گسترش می یابد.

پاولف همچنین دریافت که تمرکز، فرایند مغایر با گسترش می تواند در برانگیختگی و بازداری تاثیر داشته باشد. او دریافت که در پاره ای شرایط معین، هم برانگیختگی و هم بازداری می توانند در نواحی معینی از مغز متمرکز گردند. همان گونه که فرایند گسترش برای تعمیم به کار می رفت، فرایند تمرکز نیز برای تبیین تمیز مورد استفاده قرار می گرفت.

ابتدا جاندار یک تمایل تعمیم یافته برای پاسخدهی به CS در طول شرطی شدن دارد. برای مثال اگر علامت با تقویت کننده دنبال شود، یک تمایل آموخته شده برای پاسخ دادن به آن علامت و علامت های وابسته به آن وجود دارد. به همین منوال، اگر یک علامت ارائه شود و تقویت کننده به دنبال نداشته باشد، یک تمایل آموخته شده وجود دارد که جاندار به آن علامت و علامت های وابسته به آن پاسخ ندهد. بنابراین می گوییم هم برانگیختگی و هم بازداری گسترش یافته اند. با ادامه جریان آموزش، تمایل به پاسخ دادن و تمایل به پاسخ ندادن کمتر عمومیت می یابند و به طور فزاینده ای به دامنه محدودی از محرک ها مختص می شوند. در مورد اخیر می گوییم که برانگیختگی و بازداری متمرکز شده اند.

تمیز یا توانایی پاسخ متفاوت دادن به محرک ها را می توان از طریق آموزش دراز مدت یا تقویت تفکیکی ایجاد کرد. اگر تعداد زیادی همایندی بین CS و US رخ دهد، برانگیختگی متمرکز می گردد. پس از این آموزش، معلوم می شود که جاندار تنها به CS یا به محرک های بسیار شبیه به CS پاسخ می دهد. به سخن دیگر، چون برانگیختگی متمرکز شده است، تعمیم اندکی به وقوع می پیوندد.

شرطی برانگیختگی و بازداری

در شرطی کردن برانگیختگی، همایندی CS-US پاسخی را برانگیخته یا تولید می کند. برای مثال، همراه شدن CS با US، برای چندین بار پشت سر هم باعث می شود که ارائه CS به تنهایی پاسخ CR را تولید نماید.

زمانی بازداری شرطی ایجاد می شود که روش شرطی کردن یک CS را تولید نماید که پاسخی را بازداری یا واپس زند. برای نمونه، پاولف تصور می کرد که خاموشی بر اثر بازداری حاصل از ارائه مکرر یک CS قبلا برانگیخته شده ولی بدون دریافت تقویت رخ می دهد.

روش معیار برای ایجاد بازداری شرطی این است که یک CS واحد را با یک US همراه کنیم و یک CS مرکب را که با US همراه نیست ارائه دهیم. روش تولید بازداری شرطی(آموزش CI) بعضی وقت ها آموزش A+/AX- نامیده می شود. در مراحل اولیه آموزش، هم A+ و هم ترکیب AX- تولید CR می کند. با افزایش آموزش، تمیز صورت می پذیرد. پاسخ پس از ارائه A+ به تنهایی، اما نه پس از ارائه ترکیب AX- رخ می دهد. در این صورت X به صورت بازداری شرطی در می آید.

بازداری بیرونی اصطلاحی است که پاولف به کار برد تا اثر مخرب حاصل از ارائه یک محرک تازه را همراه با CS قبلا شرطی شده نشان دهد. اما این اثر به برانگیختگی شرطی محدود نمی شود. اگر یک CS به صورت یک بازدارنده شرطی درآمده باشد، ارائه یک محرک غیر منتظره همراه با CS موجب بازداری زدایی می شود که عامل تخریب بازداری شرطی است. به سخن دیگر، اگر ما یک محرک تازه را با یک بازدارنده شرطی همراه کنیم، بازدارنده توانایی بازداری را از دست می دهد.

خلاصه دیدگاه پاولف درباره مغز

از نظر پاولف، مغز صفحه ای موازیکی از نقاط برانگیختگی و بازداری است. هر نقطه در مغز با رویدادی از محیط مطابق است. بعضی پیوندها در مغز بین محرک های غیر شرطی و پاسخ های وابسته به آنها وجود دارند، و بعضی دیگر بین محرک های شرطی و پاسخ های وابسته به آنها موجودند. پیوندهای نوع اول پایدار و همیشگی هستند، در حالی که پیوندهای نوع دوم موقتی اند و با شرایط متغیر محیط تغییر می کنند.

وقتی که یک پیوند موقتی برای اولین بار در مغز تشکیل می شود، برانگیختگی حاصل از یک محرک شرطی به منطقه بسیار بزرگی از قشر مخ گسترش می یابد. همین امر زمانی که جاندار می آموزد به محرکی پاسخ ندهد یا از آن اجتناب کند، نیز اتفاق می افتد. تاثیرات بازداری چنین محرکی نیز در مراحل اولیه یادگیری به منطقه بسیار وسیعی از مغز گسترش می یابند. اما با پیشرفت یادگیری، برانگیختگی حاصل از یک محرک مثبت و بازداری حاصل از یک محرک منفی در مناطق خاصی از مغز متمرکز می شوند.

همچنان که جاندار پیوندهای بین رویدادهای محیطی و فرایندهای مغزی را که بقای او را تضمین می کنند تشکیل می دهد، یک رفتار قالبی پویا شکل می گیرد که نوعی نقشه عصبی از محیط است. این رفتار قالبی پویا پاسخ دادن به یک محیط کاملا قابل پیش بینی را آسان می ساز اما انطباق یافتن با یک محیط نو را به همان نسبت دشوار می کند.

محرک های بیشماری با ماهیت و شدت متفاوت؛ هم از جهان بیرون و هم از دستگاه های درونی جاندار، به نیمکره های مغز می رسند. در حالی که تنها بعضی از آنها مورد پژوهش قرار گرفته اند(بازتاب سوگیری)، محرک های دیگر آثار شرطی و غیر شرطی متنوعی را تولید می کنند. بازتاب سوگیری که پاولف به آن اشاره کرده، تمایل ارگانیسم به توجه کردن و جستجوی محرک های جدیدی است که در محیطش اتفاق می افتند.

دستگاه اول و دستگاه دوم علامتی

از آنجا که CS ها پیش از رویدادهایی که از لحاظ زیست شناختی با اهمیت هستند(US ها) رخ می دهند، به صورت علامت هایی برای آن رویداد در می آیند که به ارگانیسم فرصت می دهند تا خود را برای انجام رفتاری که برای وقوع آن رویدادها مناسب است آماده سازد.

پاولف محرک هایی را که رویدادهای مهم زیستی را علامت می دهند(CS ها) را دستگاه علامتی اول یا اولین علامت های واقعیت نامید. علاوه بر این، انسان ها زبان را مورد استفاده قرار می دهند که شامل نمادهای واقعیت هستند. پاولف کلماتی را که نمادهای واقعیت هستند علامت های علامت ها یا دستگاه دوم علامتی نامید. پس از آنکه این نمادها ایجاد شدند می توانند به یک نظام پیچیده سازمان یابند و بسیاری از رفتارهای آدمیان را هدایت کنند. به نظر می رسد تعمیم معنایی(تعمیم واسطه ای) با سن تغییر می کند. کودکان بنا به سطح رشد زبانی خود با دادن پاسخ های شرطی مختلف، تعمیم محرک نشان می دهند. تعمیم معنایی نشان می دهد چگونه زبان شرطی سازی کلاسیک را پیچیده می سازد.

پاولف احساس می کرد که قوانین شرطی حاکم بر دستگاه علامتی اول و دوم یکی است و بنابراین هردوی آنها را می توان به طور عینی مطالعه کرد.

مقایسه شرطی سازی کلاسیک با شرطی سازی وسیله ای

نوع شرطی شدنی که ثرندایک مورد مطالعه قرار داد شرطی سازی وسیله ای است، زیرا پاسخ مورد مشاهده وسیله ای است برای حیوان در دستیابی به آنچه می خواهد(تقویت). در شرطی سازی وسیله ای هر پاسخی که به تقویت می انجامد تکرار می شود و تقویت کننده چیزی است که حیوان آن را می خواهد.

شرطی سازی کلاسیک پاسخی را در حیوان فرا می خواند، اما شرطی سازی وسیله ای وابسته به صدور پاسخ از جانب حیوان است. می توان گفت که پاسخ اول غیر ارادی و خودکار ولی پاسخ دوم ارادی و زیر کنترل حیوان است.

نقش تقویت نیز برای شرطی کلاسیک و شرطی وسیله ای متفاوت است. در شرطی وسیله ای، تقویت پس از آنکه پاسخ دلخواه انجام شد به جاندار داده می شود. اما در شرطی سازی کلاسیک، تقویت پس از آنکه پاسخ دلخواه انجام شد به جاندار داده می شود. در شرطی سازی کلاسیک، تقویت کننده (US) به این منظور داده می شود که پاسخ دلخواه را در جاندار فراخواند. از نظر پاولف بازتاب های شرطی می توانند نحوه کار ذهن را تبیین کنند.

هر دو نوع شرطی شدن بالا به بقای ارگانیسم کمک می کنند. شرطی سازی کلاسیک از راه ایجاد نظامی از علائم و نشانه ها که به پیش بینی رویدادهای مهم امکان می دهد و شرطی سازی وسیله ای از طریق به وجود آوردن الگوهای رفتاری مقتضی در پاسخ به آن رویدادها به بقای ارگانیسم کمک می کنند. هر دو نوع شرطی شدن به تقویت وابسته اند.

در شرطی سازی کلاسیک، تقویت کننده US است و اگر آن از شرایط آزمایشی حذف شود خاموشی اتفاق می افتد. در شرطی سازی وسیله ای، تقویت کننده وضع خشنود کننده است که به دنبال پاسخ مقتضی می آید. اگر تقویتی که به دنبال پاسخ می آمده است قطع شود، احتمال بروز آن پاسخ به زمان پیش از معرفی تقویت بازگشت می کند. شرطی سازی کلاسیک و شرطی سازی وسیله ای نه تنها در نیاز به تقویت مشابه اند، بلکه آنها در پدیده های بازگشت خود به خودی، تعمیم، تمیز و تقویت ثانوی نیز همانند. جداکردن شرطی سازی وسیله ای و شرطی سازی کلاسیک از یکدیگر به طور کامل غیر ممکن است.

  • پژوهش های تازه درباره شرطی سازی کلاسیک

پاسخ های شرطی(CR ها) الزاما پاسخ های غیر شرطی(URها) کوچک نیستند.

خاموشی مستلزم تداخل است. این استدلال عمدتا به سه پدیده مطمئن یادگیری متکی است. اولین آنها بازگشت خود به خودی است. دومین پدیده اثر نوشدن نام دارد و زمانی مشاهده می شود که یک پاسخ که در یک بافت آزمایشی شرطی شده در بافت آزمایشی دیگر خاموش شده باشد. سومین پدیده، یعنی از سرگیری، زمانی مشاهده می شود که پس از کامل شدن خاموشی آزمایش یک US ارائه می شود. بعد از چندین بار ارائه US به تنهایی، CS اصلی مجددا موجب بروز CR می شود، هرچند که میزان آن از سطح مشاهده شده پیش از خاموشی پایین تر است.

پاولف مشاده کرد که وقتی از یک محرک مرکب به عنوان CS استفاده می شود و یک جز محرک بر اجزای دیگر آن غالب است، تنها آن جز غالب شرطی می شود. این پدیده غلبه نام گرفت.  لئون کامین یک رشته آزمایش مهم درباره پدیده ای که او آن را وقفه نامید گزارش کرد. پیش از بحث، پاسخ های هیجانی شرطی(CER) را که او برای نشان دادن پدیده وقفه مورد استفاده قرار داد معرفی می کنیم. CER در ابتدا به وسیله استیس و اسکینر به عنوان روشی برای اندازه گیری نیرومندی تداعی CS-US توصیف شد. روش کار از این قرار است که ابتدا موشی را در جعبه اسکینر قرار می دهند و از راه شکل دادن به موش می آموزند تا برای دریافت تقویت غذایی اهرمی را فشار دهد. بعد موش در یک برنامه تقویت فاصله ثابت قرار داده می شود تا یک نرخ ثابت پاسخ دهی ایجاد شود. سپس موش یک دوره آزمایشی یک ساعته را تجربه می کند که در ضمن آن هربار یک صوت برای ۳ دقیقه نواخته می شود و با پایان یافتن صوت، موش یک شوک مختصر غیر قابل اجتناب دریافت می کند. در طول توالی صوت-شوک، برنامه تقویتی فاصله ثابت پابرجا می ماند. پس از چند دوره، هر بار که صوت شنیده شود، میزان فشار دادن اهرم توسط موش به مقدار زیادی کاهش می یابد. کاهش در میزان پاسخ دهی در زمانی که CS(صوت) نواخته می شود، منع شرطی نام دارد.

پس از آنکه شوک قطع می شود، نرخ پاسخ دهی به حد طبیعی آن افزایش می یابد و تا ظهور مجدد صوت در همان حد باقی می ماند. استیس و اسکینر مشاهده کردند که در ضمن مدتی که صوت نواخته می شود، پاسخ های هیجانی شرطی بودند که در موش سبب منع نرخ پاسخ فرض می شدند.

کامین در روش CER تغییراتی ایجاد کرد تا پدیده وقفه را نشان دهد. ابتدا موش ها آموزش دیدند تا اهرمی را برای دریافت تقویت غذایی فشار دهند. بعد موش ها ۱۶ کوشش را تجربه کردند که در آن یک صوت با شوک برقی دنبال می شد. نتیجه آموزش این بود که وقتی صوت ارائه می شد پاسخ منع می گردید. مرحله بعدی پژوهش شامل همراه کردن صوت مرحله قبلی آزمایش با یک نور بود که باهم یک محرک مرکب را تشکیل می دادند.

محرک مرکب صوت-نور در ۸ کوشش به موش ارائه می شد و همیشه با شوک دنبال می گشت. در مرحله آخر آزمایش، تنها نور به موش ارائه شد تا معلوم شود که موجب منع پاسخ می شود یا نه و نشد. اگر نور و صوت مستقیما با شوک همراه شوند، هر دو موجب منع پاسخ می شود. اما اگر ابتدا صوت با شوک همراه شود و بعد صوت همراه با نور به موش ارائه شود، شرطی شدن اندکی نسبت به نور اتفاق می افتد. تحت این شرایط، شرطی شدن به صوت، شرطی شدن به نور را با وقفه مواجه می کند.

وقفه مانند غلبه، موقعیتی را نشان می دهد که در آن محرک ها طبق اصول شرطی سازی کلاسیک همراه می گردند، اما هیچ گونه شرطی شدنی رخ نمی دهد. چنین به نظر می رسد که چیزی بیش از مجاورت محض محرک ها لازم است تا شرطی شدن صورت پذیرد.

  • پاولف و آموزش و پرورش

از نظر پاولف، امکان دارد اگر تجارب کلاس درس به اندازه کافی منفی باشد، دانش آموزان برای تمام عمر نسبت به آموزش و پرورش احساس انزجار کنند. اگرچه تاثیر شرطی شدن کلاسیک در کلاس درس نیرومند است، اما معمولا این اثر به طور ضمنی صورت می پذیرد.

وقتی که اصول پاولفی برای تغییر رفتار به کار می رود، بیشتر به مغزشویی، تا آموزش و پرورش شباهت دارد. برای پیدا کردن مثال هایی از کاربرد اصول پاولفی در تغییر نگرش ها، کافی است به برنامه های تبلیغی تلویزیون به دقت نگاه کنیم. در این گونه تبلیغات یک شی خنثی(محصول مورد تبلیغ) با چیزی که بینندگان به آن علاقه دارند(مثلا ثروت، سلامتی، جوانی، زیبایی و …) همراه می شود. این جنبه های ضمنی آموزش و پرورش بدون تردید در تمام مدت در مدرسه اتفاق می افتند. در طراحی هر برنامه آموزشی اثربخش، تغییر نگرش ها و هیجان های وابسته به یادگیری بر اساس شرطی سازی کلاسیک باید در نظر گرفته شود.

  • ارزش یابی از نظریه پاولف

خدمت ها

سوال هایی که پاولف درباره پویایی های رابطه CS-US، جریان کسب پاسخ، تعمیم و تمیز، و خاموشی و بازگشت خود به خودی مطرح ساخت و تا حدودی به آنها جواب داد از زمان او تا کنون مشوق مطالعات و پژوهش های ثمربخش در روان شناسی و پزشکی بوده اند.

پاولف از لحاظ خدمت های ویژه ای که به شیوه های پژوهشی علم روان شناسی انجام داده رقیب اسکینر و هال به حساب می آید. در تاریخ نظریه یادگیری، پاولف نخستین نظریه مربوط به یادگیری انتظاری را خلق کرد. مفهوم پاولف از CS به عنوان یک رویداد علامت دهنده مفهومی نو بوده است. اگر ما خوگیری و حساس شدن را به عنوان ساده ترین واحدهای یادگیری غیرتداعی گرا در نظر بگیریم، می توانیم پاسخ شرطی شده از راه شرطی شدن کلاسیک را به عنوان واحد اصلی یادگیری تداعی گرا تصور کنیم.

انتقادها

همان انتقادهایی که به ثرندایک، واتسون یا هر نظریه پرداز محرک-پاسخ دیگر به موجب دیدگاه ساده اندیشانه و مکانیستی آنان نسبت به یادگیری، وارد شده به پاولف نیز وارد است. پاولف از تبیین مربوط به یادگیری بر حسب فرایندهای پیچیده ذهنی اجتناب می کرد و بر این باور بود که آگاهی یادگیرنده از روابط CS-US برای وقوع یادگیری ضروری نیست.

منبع: خلاصه ای از نظریه های یادگیری السون و هرگنهان ترجمه علی اکبر سیف

پیمان دوستی

۱ خرداد ۱۳۹۶

رشد شغلی: نظریه های گستره زندگی

نظریه های گستره زندگی، نظریه هایی هستند که معتقد به وجود مراحل رشدی از تولد تا مرگ می باشد.این نظریه ها فرد را در دوره های مختلف و متنوع زندگی بررسی می نمایند. نظریه سازش و محدودیت گاتفردسون، نظریه گستره زندگی سوپر و نظریه رشدی کینزبرگ مربوط به این حوزه می باشند که در اینجا نظریه گاتفردسون و سوپر را بررسی خواهیم کرد.

  • نظریه محدودیت و سازش گاتفردسون

مفاهیم کلیدی

خودپنداره: منظور تصویری است که هر فرد از خود دارد.اجزاء مختلفی مانند ظاهر،توانایی ها،شخصیت،جنسیت، ارزش ها و جایگاه اجتماعی را شامل می شود.

نقشه شناختی اشتغالات: منظور از نقشه شناختی این است که نوجوانان و بزرگسالان در ذهن خود ابعاد اصلی یک حرفه بخصوص مردانه یا زنانه بودن، سطح پرستیژ اشتغال و حوزه کاری را تشخیص می دهند. این نقشه شناختی شامل سه بعد جنسیت، سطح پرستیز و حیطه کاری است.

فضای اجتماعی: منظور گزینه های قابل قبولی است که در نقشه شناختی هر فرد وجود دارد. به عبارت دیگر فضای اجتماعی یعنی اینکه فرد در کجا با جامعه اش متناسب می باشد.

محدودیت: فرایندی است که بوسیله آن فرد در محیط، دامنه تصمیمات خود را کم می کند.

سازش: در فرایند سازش آرزوها تعدیل می شوند تا با واقعیت خارجی وفق پیدا کنند.

آرزوهای مسیر شغلی: منظور آرزوها، مسیر یا شرایطی است که فرد دوست دارد در آن جایگاه قرار گیرد.

خورآفرینی: یعنی اینکه افراد محصول منفعل وراثت و محیط خود نیستند، بلکه در مسیر شغلی خود به صورت بسیار فعال خالق خود هستند.

  • شرح نظریه

نظریه گاتفردسون جزء آن دسته از نظریه های انتخاب شغل است که چشم اندازی زیستی اجتماعی به رشد – انتخاب شغل دارد. این نظریه برخاسته از نظریه آیزنگ و ترکیبی از مفاهیم روانشناسی هوش، روانشناسی شناختی، روانشناسی تفاوت های فردی و مبانی جامعه شناسی مانند اختلاف طبقاتی، پرستیژ اجتماعی، تفاوت های جنسیتی، نقش های جنسیتی و فضای اجتماعی است.

براساس این نظریه وراثت و محیط هر دو در تجربیات آدمی دخالت دارند. این نظریه بر خلاف نظریه های اجتماعی که معتقدند افراد یادگیرنده های منفعلی از محیط شان هستند، معتقد است ما در ایجاد تجربیات خود مشارکت فعال داریم. آنچه این نظریه را از سایر نظریه ها متفاوت می کند، تاثیر ژنتیک بر روی رفتار و شکل دادن ویژگی ها و صفات فردی افراد است. طبق گفته گاتفردسون آرزوهای مسیر شغلی، موقعیت یا شرایطی است که فرد دوست دارد در آن جایگاه قرار گیرد. این آرزوها تلاشی در جهت تحقق خود و تصویری که فرد از خود دارد می باشد. زمانی که آرزوها با آگاهی از موانع، امکانات و فرصت ها شکل گرفته باشند، آرزوهای واقع بینانه اند، در غیر این صورت آرزوهای ایده آل نامیده می شوند.

آرزوهای مسیر شغلی در روند رشد کودک تغییر میکنند و از ایده آل به واقع بینانه می رسند. این آرزوها با تغییر خودپنداره فرد تغییر می کنند و هرگاه آرزوها با خورپنداره متناسب شوند به رضایت فرد منجر می گردند. لذا آنچه منجر به انتخاب شغل در زندگی می شود، آرزوهای مسیر شغلی است. در این نظریه نقش اصلی در تصمیم گیری رشد شغلی محدود سازی مشاغل بر اساس مضمون خاص هر سن است، در واقع محدودسازی آرزوهای مسیر شغلی، فرآیندی است که به وسیله آن فرد در محیط دامنه تصمیم های خود را تنگ تر می کند.

بچه ها با خود اجتماعی شان محدود سازی را آغاز می کنند. خود اجتماعی، میزان تاثیر فرد برروی انتخاب های شغلی اش با در نظر گرفتن امکانات و محدودیت های محیطی می باشد. در محدود سازی مشاغلی که با فضای اجتماعی تناسب ندارند، از ذهن دور می شوند. فضای اجتماعی همان گزینه های قابل قبول از انواع مشاغلی است که در نقشه شناختی هر فرد وجود دارد. در ضمن محدود سازی آرزوهای مسیر شغلی یک فرآیند ناآگاهانه است. این فرآیند محدود سازی طی ۴ مرحله صورت می پذیرد. این مراحل عبارتند از:

مرحله اول:

جهت گیری رشد در این مرحله بر اساس متغیر اندازه و قدرت می باشد. این مرحله از ۳ تا ۵ سالگی است، پیوسته شدن فرآیند فکری کودک را در پی دارد و بچه ها از تفکر جادویی به سمت تفکر حسی پیش می روند و به ثبات شیء می رسند. در واقع آرزوهای شغلی آنها از آرزوهای تخیلی به آرزوهای عینی و واقعی و با رشد شناخت خود، از یک حالت خیالی یا مفاهیم مبهم درباره آینده به قدرت و اندازه می رسند.

موفقیت رشدی در این مرحله زمانی است که کودکان متوجه شوند یک دنیای بزرگسالی وجود دارد که کار کردن در یک شغل، قسمتی از آن است و آنها هم بزودی بزرگسالی خواهند شد که بایستی شغلی را انتخاب نمایند.

مرحله دوم

از ۶ تا ۸ سالگی است، در این مرحله کودکان معمولاً در پایه دبستان هستند، همزمان با یکپارچه شدن فکرشان تفاوت ها و تمایزات ساده را متوجه می شوند و می توانند چیزها را به خوب یا بد، آسان یا سخت طبقه بندی کنند. در این مرحله سه دسته از اشتغالات توجه بچه ها را به خود جلب می کند.

دسته اول، اشتغالاتی که بسیار عینی باشند(مانند فروشندگی). دسته دوم، اشتغالاتی که مکرر با آنها سر و کار داشته باشند(مانند معلمی). دسته سوم، اشتغالاتی که مستلزم پوشیدن لباس مخصوصی باشند(مانند پزشکی و پرستاری). کودکان در این مرحله جنسیت خود را جنس برتر و رفتارهای خود را مناسب با جنس می دانند. آنها بیشتر سراغ شغل هایی می روند که با جنس خودشان تناسب دارد. می توان گفت جنسیت ناشی از طبیعت و تربیت به محدود سازی فعالیت های هدفمند فرد در مسیر آرزوهای شغلی او کمک می کند. از این رو می توان گفت که نقش آرزوهای مسیر شغلی از این مرحله خود را نشان می دهد.

مرحله سوم:

بین سنین ۹ تا ۲۱ سالگی است. جهت گیری رشد شغلی بر اساس ارزش های اجتماعی است. در اینجا نقش هم قطاران، خانواده و جامعه مشخص تر می شود، نظر دوستان و دیگران و اینکه درباره شغل و تصمیماتشان چه فکر می کنند مهم می شود.

در این مرحله همچنین مفهوم پرستیژ اجتماعی مطرح می شود و کودکان مشاغل را هم از نظر پرستیژ اجتماعی طبقه بندی می کنند و هم متوجه می شوند که رابطه ی محکمی بین تحصیلات، شغل و درآمد وجود دارد. زمانی این مرحله را به خوبی پشت سر می گذارند که مشاغلی که هماهنگ با جنسیت شان نیست را محدود نموده و کنار گذارده باشند.

مرحله چهارم:

از ۲۴ سالگی به بعد مبتنی بر خود منحصر به فرد است. با نوجوانی همراه است و بر خلاف سه مرحله قبل رشد مسیر انتخاب شغل، آگاهانه و هوشیارانه است. در این مرحله نوجوانان بر اساس ترکیبی از متغیر های علاقه، رغبت، توانایی، استعداد، ارزش های خود و خانواده شغلی را انتخاب می کنند که همه ی این معیارها را داشته باشد. این شغل به احتمال زیاد با خودپنداره ی نوجوان هماهنگی خواهد داشت.

بعد از محدود سازی کودکان و نوجوانان وارد مرحله سازش می شوند. سازش یعنی اینکه فرد فکر می کند یک شغل چقدر برای او در دسترس و یا قابل پذیرش است. در نظریه گاتفردسون زمانی فرد به سازش رسیده است که دیگر نتواند گزینه های شغلی بیشتری را کشف کند. با طی کردن این فرآیند فرد به انتخاب خوبی می رسد اما این انتخاب لزوماً بهترین انتخاب او نمی باشد.

بر اساس این نظریه، سازش بر دو نوع مقدماتی و تجربی است. سازش مقدماتی، زمانی اتفاق می افتد که فرد متوجه می شود شغلی را که به آن علاقه بسیار زیادی داشته است، قابل دستیابی یا واقعی نیست. به عبارت دیگر سازش مقدماتی پاسخی به درک عدم دستیابی است، از این رو فرد در این نوع سازش غیر فعال است. سازش تجربی، زمانی است که فرد با کارکردن و مواجه شدن با تجربیات محیطی، آرزوهای خود را دست نیافتنی می داند و آنها را اصلاح می نماید. در اینجا فرد فعالانه با آرزوهای خود برخورد می نماید.

در فرآیند سازش آرزوها تعدیل می شوند تا با واقعیت خارجی وفق پیدا کنند. بر اساس این نظریه افراد در صورتی که اختلافی در حیطه ی رغبت هایشان باشد، نمی توانند سازش نمایند. البته اگر اختلاف در حد متوسط باشد، آنها پرستیژ را فدای کلیشه های جنسیتی می کنند و در مورد اختلافات بزرگتر، رغبت های خود را قربانی پرستیژ یا کلیشه های جنسیتی می کنند.

خودآفرینی، افزایش پیش رونده ی نقش فعال خود در ساخت مسیر انتخاب شغل می باشد. کودکان باید بتوانند خود را از محیط جدا کرده و تاثیر خویش را بر محیط ببینند و به این باور برسند که در تعیین مسیر شغلی خویش به شکل فعالی دخالت دارند.

  • نظریۀ گسترۀ زندگی سوپر

مفاهیم کلیدی

خود پنداره یا خویشتن پنداری: تصویری است که هر فرد دربارۀ خود و توانایی هایش در هر موقعیت و شرایطی دارد. به نظر سوپر خودپنداره مسیر شغلی عبارت است از شناخت فرد از خود و توانایی هایش در طول مسیر انتخاب شغلش.

وظایف رشدی یا فعالیت ها: وظایفی که افراد در هر مرحله رشدی به عهده دارند، با دیگر مراحل متفاوت است. فرد در هر مرحلۀ رشدی که قرار می گیرد، باید وظیفۀ مربوط به آن مرحله را به خوبی انجام دهد. وظایف شغلی باعث شکل گیری نقش های زندگی می شود.

دغدغه: با نقش ها ارتباط تنگاتنگ دارد. نقش ها منجر به ایجاد دغدغه ها می گردند. دغدغه چیزی است که ذهن فرد را در جهت انجام یک سری فعالیت های مثبت درگیر نموده است. دغدغه ها باعث می شوند افراد برای زندگی خود هدف تعیین کرده و برای دستیابی به آن برنامه ریزی کنند و بر اساس امیال و رغبت خود پیش می روند.

بلوغ مسیر شغلی: یعنی به دست آوردن صلاحیت و شایستگی کافی توسط فرد به طوری که در مسیر رشد خود بتواند تصمیم گیری و انتخاب نماید. این مسیر دارای دو بعد نگرشی(اکتشاف و طرح ریزی شغلی) و دو بعد شناختی(گرفتن اطلاعات و تصمیم گیری منطقی) می باشد.

  • شرح نظریه

نظریه سوپر از یک طرف برخاسته از روانشناسی تفاوت های فردی است و از طرف دیگر یک تئوری رشدی است. بر اساس این نظریه افراد در مسیر رشد شغلی خود و انتخاب شغل ۵ مرحله را پشت سر میگذارند:

  1. مرحله رشد

از تولد تا ۲۴ سالگی است. کودک بر اثر تعامل با محیط و برخورد با اطرافیان و گرفتن بازخورد از آنها و نیز همانند سازی با والدین و بزرگترها به یک خودپنداره می رسد که در سایه این خودپنداره استعداد، نگرش و نیازهای او رشد می کنند. مرحله رشد شامل سه زیر مرحلۀ رویایی، رغبت و صلاحیت می باشد.

زیر مرحله رویایی از ۴ تا ۲۱ سالگی است. کودک در تخیل خود شغلی را که دوست دارد، انتخاب می کند و در بازی ها به آن اشتغال می ورزد. زیر مرحله رغبت که ۲۲ و ۲۱ سالگی را در بر می گیرد، فرد می داند چه شغلی را دوست دارد و چه شغلی را دوست ندارد، پس بر اساس امیال و رغبت خود پیش می رود. زیر مرحله صلاحیت مربوط به ۲۳ و ۲۴ سالگی است. فرد در این مرحله علاوه بر رغبت به توانستن یا نتوانستن خود هم توجه می کند.

  1. مرحلۀ مکاشفه

از ۲۵ تا ۱۴ سالگی است. در این دوره فقط توانایی های خود را در انتخاب شغل می آزماید. این مرحله شامل سه زیر مرحلۀ تجربه، انتقال و کوشش می شود. زیر مرحله تجربه از ۲۱ تا ۲۵ سالگی است. فرد خودپنداره خود را در رابطه با توانایی ها، ارزش ها، نیازها و رغبت ها به محک آزمایش می گذارد.

زیر مرحله انتقال از ۲۸ تا ۱۲ سالگی است. فرد به سمت واقعیات محیطی و فردی پیش می رود. در حقیقت این مرحله گذار از فکر به عمل است. زیر مرحله کوشش از ۱۱ تا ۱۴ سالگی است. در این مرحله فرد به هدف نهایی مسیر انتخاب شغل اش بسیار نزدیک شده است، می تواند هم شغل هم راه تحصیلی و هم همسر خودرا انتخاب کند.

  1. مرحلۀایجاد

مربوط به فاصله سنی ۱۵ تا ۴۴ سال است. اگر فرد از انتخابش کاملاً رضایت داشته باشد، سعی می کند با خلاقیت و نوآوری انتخابش را تثبیت کند تا رضایتش مداوم و همیشگی گردد.

  1. مرحله ابقاء و حفظ

از ۴۵ تا ۶۴ سالگی است. با یک فرآیند سازگاری مداوم همراه است. سعی میکند موقعیت کاری خود را بهبود ببخشد.

۵٫مرحلۀ افول

از ۶۵ سالگی به بالا را شامل می شود. تغییراتی در جسم و مسیر شغلی فرد اتفاق می افتد. در این مرحله ملاحظات پیش از بازنشستگی، کاهش بروندادهای کاری و احتمالاً بازنشستگی وجود دارد. این مرحله شامل دو زیر مرحله تقلیل و بازنشستگی است.

نظریه سوپر یک نظریه مرحله ای است که هریک از این مراحل پیشرونده، در دل خود مرحله قبل را هم دارد. اگر فردی یک مرحله را به خوبی پشت سر نگذارد در مراحل بعدی می تواند جبران نقص آن مرحله را نماید. بنابراین مراحل ۵ گانه مسیر انتخاب شغل مراحلی طولی نیست بلکه چرخه ای است. بنا بر گفته سوپر افراد ۵ وظیفه رشدی بر عهده دارند که در هر سن باید به آن بپردازند.

این وظایف عبارتند از: ۱ تبلور- وظیفه رشدی افراد ۲۴ تا ۲۸ ساله است. یک فرآیند ذهنی و شناختی است. فرد باید همۀ مشغولیت ها و فعالیت های خود را در ذهن هدفمند نماید. ۲ تعیین- از ۲۸ سالگی آغاز و در ۱۲ سالگی پایان میابد. باید فعالیت های هدفمند خود را محدود نماید تا به فعالیت های هدفمند خاصی که برایش اولویت دارد برسد. ۳ اجرا-  مربوط به سنین رشدی ۱۲ تا ۱۴ سال است. در این دوره بالقوه ها، بالفعل می شوند و او به کاری اشتغال می ورزد. ۴ تثبیت- برای بزرگسالان ۱۴ تا ۳۵ سال است. فرد باید مسیر شغلی خود یا مسیر زندگی اش را تثبیت کند. ۵ تحکیم- وظیفه رشدی افراد بالای ۳۵ سال است. محکم کردن انتخاب های فرد در مسیر زندگی اش با پیشرفت، مقام و موفقیت بالا به دست می آید.

سوپر در نظریه خود به مفهوم نقش ها هم اهمیت زیادی داده است، او معتقد است همه افراد در طول زندگی خود در موقعیت هایی قرار می گیرند که مستلزم انجام یکسری فعالیت هاست. قرار گرفتن در یک موقعیت و انجام فعالیت های هدفمند منجر به شکل گیری نقش های فرد می شود. از جمله بچگی، دانش آموزی، تفریح، شهروندی، کارگری، خانه داری، همسری، والدینی و مستمری بگیری. از آنجا که افراد همزمان چند نقش را بازی می کنند، موفقیت در یکی موفقیت در دیگری را هم در پی دارد.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

رشد شناختی: جوانی و بزرگ سالی

پژوهشگران به بررسی تفکر پس صوری پرداختند. منظور از تفکر پس صوری فراتر از مرحله ی عملیات صوری پیاژه است. پیاژه قبول داشت که بعد از اکتساب عملیات صوری، پیشرفت های مهمی در تفکر صورت می گیرد. او دریافت که نوجوانان اعتقاد به سیستم ها انتزاعی دارند و دیدگاه منطقی و باثبات اما نادرست در مورد دنیا را به دیدگاه های مبهم، متضاد و متناسب با موقعیت های خاص ترجیح می دهند.

  • تغییرات عمده شناختی در دوره بزرگسالی (۲۰ تا ۴۰ سالگی)

مساله یابی

توانایی مساله یابی عبارت است از به کارگیری دانش و اطلاعات برای طرح مسائل جدید. این توانایی با افزایش سن، افزایش پیدا می کند.

نسبی گرایی

افراد در سنین بزرگسالی توانایی نسبی گرایی را پیدا می کنند، یعنی نگاه آنها به اطلاعات به گونه ای نسبی است.

تفکر دیالکتیکی

تفکر دیالکتیکی، عبارت است از درک و شناسایی اندیشه های متضاد. پیاژه معتقد است که فرد با رسیدن به عملیات صوری به نوعی تعادل شناختی می رسد. اما منظور از تفکر دیالکتیکی این است که فرد به تعادل شناختی کامل نمی رسد
و همواره با تناقضاتی مواجه است.

تفکر درباره ماهیت نظام ها و سیستم ها

در سنین بزرگسالی توانایی درک کلی نظام های فکری بهبود می یابد(مثل در نظر گرفتن وجود تفاوت و تشابه نظام ها و نظریه ها).

  • نظریه شناخت معرفتی پری

ویلیام پری مفهوم شناختی را گسترش داد. شناخت معرفتی به تاملات ما درباره ی نحوه ای که به واقعیت ها، عقاید و اندیشه ها می رسیم، اشاره دارد. ویلیام پری، درتحقیق مشهوری که انجام داد متوجه شد که دانشجویان جوانتر نوعی تفکر دوگانه نگر دارند،  در واقع آن ها دانش را متشکل از واحدهای مجزا (عقاید و قضایا) در نظر می گیرند که درستی آنها را به وسیله مقایسه کردن با معیارهای انتزاعی تعیین می کنند، یعنی موقیعت هایی که جدا از فرد متفکر و موقعیت او وجود دارد.
آنها اطلاعات، ارزش ها و صاحبان قدرت را به درست و غلط، خوب و بد ما و آن ها تقسیم می کنند.
در مقابل دانشجویان مسن تر به سمت تفکر نسبیت گرا گرایش داشتند، که به در نظر گرفتن شرایط مختلف در مورد یک مساله مربوط می شود و به یافتن یک پاسخ برای آن مساله محدود نمی شود. در دو نظریه ی شای و لابووی – ویف، تفکر بزرگسالی نیز مطرح شده است.

  • نظریه لابووی ویف

از نظر لایووی ویف، نوجوانی به فرد امکان می دهد که در دنیای احتمالات عمل کند، اما بزرگسالی برگشت به مسائل عمل گرایانه را به همراه دارد. بنابراین حرکت از تفکر فرضی به تفکر عمل گرایانه، پیشرفتی است که در آن، منطق، ابزاری برای حل کردن مسائل واقعی زندگی می گردد. هنگامی که بزرگسالان از بین چندین گزینه یک مسیر را برای دنبال کردن انتخاب می کنند، از محدودیت های زندگی آگاه تر می گردند. بنابراین به عقیده ی لابووی ویف، نیاز به متخصص شدن، این تغییر را بر می انگیزد

لابووی – ویف، دریافت که از نوجوانی تا میانسالی افراد از نظر پیچیدگی شناختی– عاطفی
(آگاهی از احساس های مثبت و منفی و هماهنگ کردن آن ها در ساختاری پیچیده و منظم) پیشرفت می کنند. پیچیدگی شناختی – عاطفی آگاهی فرد را در مورد دیدگاه ها و انگیزه های خودش و دیگران بالا می برد. این نوع پیچیدگی، جنبه ی مهم هوش هیجانی بزرگسالان است. آگاهی از واقعیت های متعدد ادغام کردن منطق با واقعیت و تحمل کردن اختلاف بین ایده آل و واقعیت، تغییر شکل کیفی در سال های بزرگسالی را خلاصه می کند.

  • کاردانی و خلاقیت

کاردانی، عبارت است از فراگیری اطلاعات زیاد در یک رشته یا کار که تخصص به آن کمک می کند
و با انتخاب رشته ی دانشگاهی یا شغل آغاز می شود و سال های طول می کشد تا فرد در هر زمینه ی دشواری تسلط باید. بعد از این که کاردانی کسب شد، تاثیر عمیقی بر پردازش اطلاعات می گذارد. افراد کاردان در مقایسه با فراد تازه کار سریع تر و به نحو کارآمدتری یادآوری و استدلال می کنند. چرا که مفاهیم تخصصی بیشتری می دانند و آنها را در سطح عمیق تر و انتزاعی تری بازنمایی می کند، به طوری که ویژگی های بیشتری برای متصل شدن به سایر مفاهیم داشته باشند. مثلا یک فیزیکدان بسیار کارآزموده می فهمد که وقتی چند مساله با صرفه جویی انرژی رابطه دارند، می توانند به شیوه ی مشابه حل شوند. در مقابل یک دانشجوی مبتدی فیزیک فقط روی ویژگی های سطحی تمرکز می کند. افراد کاردان از لحاظ شناختی پخته ترند و می توانند برای حل مسائل، راه حل های مختلف را به کار برند.

کاردانی علاوه بر بهتر کردن مساله گشایی، برای خلاقیت نیز ضروری است. دستاوردهای خلاق بزرگسالی از نظر تازگی و گرایش به سمت نیاز اجتماعی و فقر شناختی، با دستاوردهای کودکی تفاوت دارند. در نتیجه خلاقیت پخته، جا افتاده و منحصر به فرد می شود. مثل طرح مسائلی که از لحاظ فرهنگی ارزشمند هستند و پرسیدن سوال هایی که قبلا مطرح نشده اند.

به عقیده ی پاتریشیا آرلین، انتقال از مساله گشایی و مساله یابی ویژگی برجسته ی تفکر پس صوری است که در هنرمندان و دانشمندان ورزیده یافت می شود.

یک قرن پژوهش نشان می دهد که دستاوردهای خلاق، در اوایل بزرگسالی افزایش می یابد،
در اواخر سی سالگی یا اوایل چهل سالگی به اوج می رسد و به تدریج افت می کند. افرادی که خلاقیت را زود آغاز کرده اند، زودتر به اوج و افول می رسند، در حالی که افراد دیر شکوفا شده، در سنین بالاتر، توان کامل خود را نشان می دهند. این بیانگر آن است که خلاقیت بیشتر حاصل سن شغلی تا سن زمانی است.

روند خلاقیت در رشته های گوناگون متفاوت است. برای مثال نقاشان و موسیقی دانان معمولا ظهور زود هنگام خلاقیت را نشان می دهند، چون قبل از رسیدن به نوآوری به تحصیلات رسمی زیادی نیاز ندارند، اما دانشمندان به علت نیاز به دستیابی به درجات عالی تحصیلی، معمولا دستاوردهای خود را دیرتر نشان می دهند.

زیربنای خلاقیت کاردانی است، اما همه ی افراد کاردان خلاق نیستند. برای خلاقیت ویژگی های دیگری نیز ضروری است که شیوه ی تفکر نوآورانه، تحمل کردن ابهام، انگیزه ای خاص برای موفق شدن، علاقمندی به آزمایش کردن، و در صورت شکست، تکرار کردن، از جمله ی آنهاست. در مجموع عوامل متعددی خلاقیت را ایجاد می کنند. در صورتی که عوامل شخصی و موقعیتی که خلاقیت را ترغیب می کنند وجود داشته باشند، می توانند سال ها و تا سنین پیری ادامه یابند.

  • میان سالی(۴۰ تا ۶۰ سالگی)

هوش سیال و متبلور

هوش سیال(ظرفیت عقلانی ژنتیکی) تا ۲۰ سالگی افزایش می یابد و پس از آن افت تدریجی پیدا می کند. هوش سیال بیشتر به مهارت های اساسی پردازش اطلاعات وابسته است(توانایی تشخیص دادن روابط بین محرک های دیداری، سرعت تحلیل کردن اطلاعات و توانایی حافظه ی فعال)

در مقابل، هوش متبلور (ظرفیت هایی که به یادگیری فرهنگی و افزایش دانش مربوط می شود) تا سنین پیری افزایش تدریجی نشان می دهد. هوش متبلور به مهارت هایی اشاره دارد که به دانش و تجربه ی انباشته شده قضاوت خوب و مهارت در آداب اجتماعی بستگی دارند. توانایی هایی که چون فرهنگ برای آنها ارزش قائل است، فراگیری شده اند. علت افزایش توانایی های متبلور این است که بزرگسالان در محیط های مختلفی مثل منزل، محیط کار و در فعالیت های تفریحی مرتبا به آگاهی ها و مهارت های خود می افزایند، در نتیجه مهارت های متبلور هر روز تمرین می شوند.

مسیر تغییر آنها نشان می دهد که میانسالی دوره ی اوج عملکرد در برخی توانایی های عقلانی پیچیده است. افراد میانسال بر خلاف پندارهای قالبی، از لحاظ عقلانی در بهار زندگی و نه در اوج پیری هستند.

توانایی دیگری نیز وجود دارد که سرعت ادراک خوانده می شود. سرعت ادراک مهارتی سیال است. برای مثال در یک زمان محدود باید تشخیص دهند که کدام یک از پنج شکل یا مدل همانند، یا یک جفت عدد چند رقمی همسان یا متفاوت هستند. سرعت ادراک از ۲۰ تا ۳۰ سالگی، الی اواخر ۸۰ سالگی افت می کند.

این یافته با پژوهش های زیادی که نشان می دهند پردازش شناختی با افزایش سن کند می شود همخوان است. بنابراین تا قبل از ۶۰ سالگی، افول عقلی به چشم نمی خورد بلکه افراد میانسال به یادگیری خود ادامه می دهند، حتی در پاره ای از قلمروها مثل خزانه ی لغات و اطلاعات عمومی بهبود نشان می دهند.

در بررسی ای طولی، نشان داده شده است که از اوایل تا اواسط میانسالی پنج توانایی عقلی افزایش می یابند، در ۵۰ الی ۶۰ سالگی این روند حفظ می شود و بعد از آن عملکرد به تدریج افت می کند. این پنج توانایی (توانایی کلامی، استدلال استقرایی، حافظه ی کلامی، موقعیت یابی فضایی و توانایی عددی) از مهارت های متبلور و سیال استفاده می کنند.

تفاوت های جنسیت نیز در این زمینه مشاهده می شوند. مثلا زنان در سرعت ادراک، زودتر از مردان تنزل کردند،  به طوری که به جای ۳۰ تا ۴۰ سالگی، در ۲۰ تا ۳۰ سالگی این تنزل را آغاز کردند،  اما زنان در توانایی های عقلانی که تا میانسالی افزایش می یابند، طولانی تر از مردان به افزایش این توانایی ها ادامه دادند، به طوری که به جای اوایل ۵۰ سالگی، در اوایل ۶۰ سالگی به اوج عملکرد رسیدند.

  • پردازش اطلاعات

زمانی که سرعت پردازش کند می شود، برخی از جنبه های توجه و حافظه کاهش می یابند. چون بزرگسالان دانش گسترده و تجربه ی زندگی خود را در حل کردن مسائل زندگی روزمره به کار می گیرند، میانسالی دوره ی گسترش کارایی شناختی نیز هست.

 

سرعت پردازش

علت کند شدن پردازش شناختی در افراد مسن چیست؟ با این که پژوهشگران قبول دارند که احتمالا تغییرات در مغز سبب آن است، اما اختلاف نظرهایی در این زمینه وجود دارد. طبق دیدگاه شبکه عصبی هنگامی که نورون های مغز می میرند در شبکه های عصبی گسیختگی هایی روی می دهد. مغز با تشکیل بای پس ها (گذرگاه های فرعی) با این وضعیت سازگار می شود، به این صورت که اتصالات سیناپسی تازه ای مناطق گسیخته را دور می زنند، اما کارایی کمتری دارند.

فرضیه ی دوم که دیدگاه از دست رفتن اطلاعات نامیده می شود، می گوید افراد مسن از نظر سرعت از دست رفتن اطلاعات هنگامی که در سیستم شناختی جابه جا می شوند با جوانان تفاوت دارند. مثلا یک دستگاه فتوکپی را در نظر بگیرید که با هر بار کپی گرفتن کپی کمرنگ تر می شود. همین طور با هر مرحله تفکر اطلاعات تنزل می یابد. هر چه فرد مسن تر باشد این عارضه شدیدتر است. در نتیجه کل سیستم برای وارسی و تغییر اطلاعات باید سرعت خود را کم کند. چون تکالیف پیچیده مراحل پردازش بیشتری دارند بیشتر تحت تاثیر از دست رفتن اطلاعات قرار می گیرند.
تمرین و تجربه می تواند کاهش سرعت پردازش اطلاعات را جبران کند.

تحقیقات درباره ی توجه، روی این موضوع تمرکز می کند که بزرگسالان در یک لحظه چه مقدار اطلاعات را می توانند در سیستم ذهنی خود جذب کنند، تا چه اندازه ای می توانند به صورت گزینشی توجه کنند، اطلاعات نامربوط را نادیده بگیرند و در صورتی که شرایط ایجاب کند با چه سهولتی می توانند توجه خود را از یک تکلیف به تکلیف دیگر جابه جا کنند؟ پژوهش ها نشان می دهد که انجام دو تکلیف دشوار در یک لحظه با افزایش سن دشوارتر می شود. کاهش توجه به افزایش سن می تواند مربوط به کند شدن پردازش اطلاعات باشد. زیرا کند شدن پردازش اطلاعات مقدار اطلاعاتی را که فرد در یک لحظه می تواند مورد توجه قرار دهد محدود می کند.

انجام بازداری شناختی (جلوگیری از تداخل اطلاعات) با افزایش سن مشکل تر می شود و به همین علت گاهی افراد مسن، حواس پرت به نظر می رسند، به عبارت دیگر، به شدت تحت سلطه ی افکار و ویژگی های محیط قرار می گیرند و نمی توانند به تکلیف در دست انجام برگردند.

  • حافظه

در میانسالی و پیری میزان اطلاعاتی که افراد می توانند در حافظه ی فعال(حافظه ی کوتاه مدت) خود نگه دارند کاهش می یابد. چرا که با فزایش سن، استفاده از راهبردهای حافظه مثل سازماندهی و گسترش کاهش می یابد. این دو راهبرد به فرد کمک می کنند تا اطلاعات جدید را به اطلاعات از پیش اندوخته شده متصل کنند. دلیل این که افراد مسن از سازماندهی و گسترش کمتر استفاده می کنند این است که بازیابی اطلاعات از حافظه ی بلند مدت که به یادآوری آنها کمک می کند برایشان دشوار است.

البته انواع مهارت های حافظه که در زندگی روزمره به کار می بریم، در میانسالی کاهش پیدا نمی کنند. مثلا اطلاعات عمومی مبتنی بر واقعیت مثل رویدادهای تاریخی دانش طرز کار مثل نحوه ی رانندگی کردن
دوچرخه سواری یا حل مسائل ریاضی و دانش مربوط به حرفه و شغل فرد در میانسالی یا بدون تغییر می مانند یا افزایش می یابند.

افراد میانسال زمانی که در به یاد آوردن چیزی، مشکل پیدا می کنند، از دانش فراشناختی خود استفاده می کنند.
مثلا اتومبیل خود را هر روز در یک قسمت مشخص پارک می کنند یا قبل از سخنرانی نکات عمده را یادداشت کرده و مرور می کنند.

  • مساله گشایی و کاردانی

مساله گشایی عملی در سنین میانسالی افزایش می یابد. مساله گشایی عملی به افراد کمک می کند تا موقعیت های دنیای واقعی را ارزیابی کنند و نحوه ی رسیدن به اهدافی را بررسی کنند که بسیار نامطمئن هستند.

کاردانی(دانش اجرایی بسیار منسجم که می توان آن را برای عملکرد عالی به کار گرفت) نیز در این سنین افزایش پیدا می کند. پرورش کاردانی در جوانی نیز جریان دارد ولی در میانسالی به اوج می رسد و به روش های بسیار کارآمد و موثر برای حل کردن مسائل می انجامد که پیرامون اصول انتزاعی و قضاوت های شهودی متمرکز هستند.

  • خلاقیت

خلاقیت نیز مانند مساله گشایی، می تواند با افزایش سن تغییر یابد. چند پژوهشگر معتقدند که خلاقیت از تمرکز بر ایجاد دستاوردهای غیرعادی (تفکرواگرا) به تاکید ادغام کردن تجربه و دانش در شیوه های منحصر به فرد تفکر و عمل تبدیل می شود.

بررسی هنرمندان تجسمی مشهور ۶۰ ساله و مسن تر معلوم کرد که آن ها کیفیت کار خود را به این صورت ارزیابی کردند که همواره در ۴۰ تا ۶۰ سالگی بهتر شده است. خلاقیت در میانسالی می تواند بیانگر انتقال از علاقه ی خود محور به ابزار وجود به سمت اهداف نوعدوستانه نیز باشد. یعنی افراد میانسال بعد از اینکه بر توهم زندگی مادام العمر غلبه می کنند،
میل به کمک کردن به بشریت و پرمایه کردن زندگی دیگران در آنها بیشتر می شود.

  • نظریه شای

به اعتقاد شای، توانایی های شناختی انسان به سختی از مرحله ی عملیات صوری فراتر می روند، اما به هر حال وقتی افراد به بزرگسالی می رسند موقعیت هایی که در آن ها فکر کنند بیشتر می شوند.

مراحل فعالیت ذهنی از نظر «وارنر شای» عبارتند از:

مرحله ی فراگیری(کودکی و نوجوانی): دو دهه اول زندگی معمولا صرف فراگیری دانش می شود. افراد جوان از تفکر عملیات عینی به تفکر عملیات صوری پیشروی می کنند. روش های قدرتمندتری برای اندوزش اطلاعات ابداع می کنند آن را ترکیب نموده و به نتایجی دست می یابند.

مرحله ی دستیابی(اوایل بزرگسالی): در این مرحله فرد در جهت سازکار کردن مهارت های شناختی خود با موقعیت هایی مثل زندگی زناشویی استخدام و … تلاش می کند تا به اهداف دراز مدت نائل شود. در نتیجه آنها کمتر روی فراگیری دانش تمرکز می کنند و بیشتر به کاربرد آن در زندگی روزمره تاکید می ورزند. مسائلی که افراد در محیط کار روابط صمیمانه و فرزند پروری با آن مواجه می شوند، بر خلاف مسائلی که در کلاس ها با آزمون های هوش مطرح می شوند،
یک راه حل درست ندارند. با این حال نحوه ای که فرد با این مسائل برخورد می کند می تواند کل روند زندگی را تحت تاثیر قرار دهد بنابراین آنها باید هم به مساله و هم به موقعیت توجه کنند.

مرحله ی مسئولیت(میانسالی): وقتی زندگی شغلی و خانوادگی فرد ثابت می شود «گسترش مسئولیت به سایرین» در زمینه شغل، جامعه و خانواده صورت می گیرد. افرادی که مسئولیت های پیچیده ای دارند، به مرحله ی تفکر اجرایی که پیشرفته ترین شکل تفکر است رسیده اند.

مرحله ی ادغام مجدد (اواخر بزرگسالی): در این مرحله افراد تمایلات نگرش ها و ارزش های خود را دوباره بررسی و ادغام می کنند تا از آن ها به عنوان راهنمایی برای این که چه دانشی را فرا بگیرند استفاده کنند. در این جا چالش های شناختی از «چه چیزی را باید بدانیم»؟ به «چرا باید بدانیم» تغییر می کنند. در نتیجه افراد سالخورده درباره ی موقعیت هایی که باید انرژی شناختی خود را صرف کنند سخت گیرتر می شوند. آن ها کمتر از جوانان وقت را برای کارهایی که به نظرشان بی معنی است هدر می دهند یا این کارها به ندرت در زندگی آن ها روی می دهند.

  • تغییرات در توانایی های عقلانی

آزمون های هوش برای ارزیابی تغییرات در انواع توانایی های ذهنی در سال های بزرگسالی ابزارهای مناسبی هستند. عوامل موجود در آزمون های مخصوص بزرگسالان شبیه عوامل ویژه ی کودکان دبستانی و نوجوانی هستند. آزمون های هوشی که برای ارزیابی مهارت های لازم جهت موفقیت تحصیلی مناسب هستند نمی توانند توانمندی های مربوط به زندگی روزمره ی بزرگسالان را ارزیابی کنند.

پژوهش های انجام شده نشان می دهد که وقتی ساختارهای مغزی روبه زوال می روند، هوش در بزرگسالی افت می کند. بررسی های مقطعی متعددی این حالت را نشان می دهند. اوج توانایی در عملکرد آزمون هوش در ۳۵ سالگی و به دنبال آن تنزل عملکرد در پیری می باشد. اما مطالعات طولی افزایش هوش مرتبط با سن را نشان دادند. شای برای پی بردن به علت این نتایج متفاوت، طرح طولی – زنجیره ای را در بررسی طولی سیاتل به کار برد و روش های طولی و مقطعی را با هم ترکیب کرد. یافته های تحقیق نشان می دهد که پنج توانایی ذهنی، کاهش مقطعی عادی بعد از اواسط سی سالگی دارند
اما گرایش های طولی افزایش عملکرد متوسطی را نشان دادند که تا پنجاه سالگی و اوایل شصت سالگی ادامه پیدا می کند.

  • رشد شناختی در پیری

تصور می شود تضعیف پردازش اطلاعات که در سر تا سر سال های بزرگسالی جریان دارد، جنبه های متعدد شناخت را در سن پیری تحت تآثیر قرار می دهد. هر چه توانایی عقلانی به هوش سیال بیشتر وابسته باشد(مهارتهای پردازش اطلاعات با زیر بنای زیستی )، زودتر تحلیل می رود. در مقابل توانایی های عقلانی وابسته به هوش متبلور(دانش مبتنی بر فرهنگ) برای مدت طولانی تری باقی می مانند.افزایش هوش متبلور به تداوم فرصتهای بهبود بخشیدن به مهارتهای شناختی بستگی دارد . در صورتی که این فرصتها وجود داشته باشند تواناییهای متبلور می توانند هوش سیال را جبران کنند .

به حداکثر رساندن گزینشی همراه با جبران

بالتس(۱۹۹۷) عنوان می کند، سالخوردگانی که حداکثر عملکرد شناختی خود را حفظ می کنند از روش به حداکثر رساندن گزینشی همراه با جبران استفاده می کنند. یعنی آنها هدف های خود را محدود می کنند و فعالیت هایی را انتخاب می کنند که برای آنها ارزش دارد و در آن فعالیت از حداکثر انرژی خود استفاده می کنند و نیز روش های جدیدی برای جبران ضعف های خود پیدا می کنند .

کاهش نهایی

کاهش نهایی، به کاهش زیاد در علکرد شناختی قبل از مرگ اشاره دارد. پژوهشگران مطمئن نیستند که آیا این کاهش به چند جنبه از هوش محدود می شود یا تمام جنبه های آن را تحت تاثیر قرار می دهد و از تباهی کلی خبر می دهد. برخی پژوهش ها مدت کاهش نهایی را ۱ تا ۳ سال تخمین زده اند. آنچه که با اطمینان می توان گفت این است که کاهش شدید و گسترده ی عملکرد شناختی، علامت از دست دادن سر زندگی و قریب الوقوع بودن مرگ است.

حافظه

هنگامی که سالخوردگان اطلاعات را آهسته تر درک می کنند و سخت تر می توانند راهبردها را به کار ببرند. از اطلاعات نامربوط جلوگیری کنند و اطلاعات مربوط را از حافظه بلند مدت بازیابی کنند، احتمال نارسایی حافظه بیشتر می شود.

حافظه عمدی در برابر حافظه خودکار

سرعت شناختی کندتر سالخوردگان بدان معنی بود که جزئیات کمتری را حفظ مي كردند، در ضمن چون حافظه فعال آنها در يك زمان اطلاعات كمتري را می توانست نگهدارد، به زمینه توجه مناسبی نکردند کاهش می یابد. آنها نمی توانند رویداد تجربه شده را از رویدادهای تجسم کرده متمایز کنند. در یادآوری منبع اطلاعات نیز مشکل دارند ـ کاهش های مربوط به سن در حافظه، در تکالیفی بیشتر است که به پردازش عمدی نیاز دارند. بازشناسی نوع خودکار حافظه که به تلاش ذهنی کمتری نیاز دارد در اواخر بزرگسالی کمتر از یادآوری صدمه می بیند زیرا نشان های محیطی زیادی برای کمک به یادآوری آن وجود دارد.

حافظه تداعی

مشکل برقرار کردن پیوند بین قطعه های اطلاعات و بازیابی کردن آن ها شکل ۷-۱۷: عملکرد جوانان و سالخوردگان در  آزمون های تک کلمه ای و کلمه های جفتی که نارسایی حافظه تداعی را در اواخر بزرگسالی تأیید می کند. بعد از مطالعه کلمه‌های جفتی نامربوط از برخی بزرگسالان خواستند کلمه های تکی را که دیده بودند مشخص کنند. از دیگران خواستند کلمه های جفتی را که دیده بودند مشخص کنند. سالخوردگان در آزمون حافظه تک کلمه ای به خوبی جوانان عمل کردند ولی در آزمون حافظه کلمه های جفتی بسیار بدتر عمل کردند. این یافته ها، نارسایی حافظه تداعی در اواخر بزرگسالی را تأیید می کند.

حافظه دور

حافظه دور یا یادآوری بلند مدت آن ها از حافظه ی رویدادهای اخیر آن ها واضح است ولی  پژوهش این نتیجه گیری را تأیید نمی کند.

حافظه زندگی نامه شخصی(حافظه رویدادهایی که اهمیت شخصی دارند)

افراد ۵۰ تا ۹۰ ساله رویددادهای دور و نزدیک را بیشتر از  رویدادهای که بینابین بوده به یاد می آورند طوری که به رویدادهای نزدیک بیشتر اشاره می شود.

چرا سالخوردگان رویدادهای دوران نوجوانی و اوایل بزرگسالی را بهتر از تجربیات میانسالی خود به یاد می‌آورند؟ رویدادهای جوانی که در دوره تغییر سریع اتفاق افتاده است که پر از تجربیات تازه ای بودند که از زندگی یکنواخت روزمره متمایز شده اند و نوجوانی و اوایل بزرگسالی دوران تشکیل هویت نیز هستند دورانی که بسیاری از تجربیات که برای فرد اهمیت دارد رخ می دهد.

حافظه مربوط به آینده

سالخوردگان، در مورد رویدادهای روزمره دچار حواسپرتی می شوند. حافظه مربوط به آینده به یادآوری پرداختن به اعمال برنامه  ریزی شده در آینده اشاره دارد ـ مقدار تلاش ذهنی لازم تعیین می کند که آیا سالخوردگان در حافظه مربوط به آینده مشکل دارند یا نه.

  • پردازش زبان

مهارت های زبان و حافظه رابطه نزدیکی با هم دارند. هنگام درک کردن زبان (پی برد به معنی جمله شفاهی یا کتبی) آنچه  را که شنیده یا خوانده ایم، بدون آگاهی هشیار به یاد می آوریم درک زبان شفاهی مانند حافظه نا آشکار در اواخر عمر خیلی کم تغییر می کند به شرط آنکه طرفین گفتگو خیلی سریع صحبت نکنند و به سالخوردگان وقت کافی برای پردازش دقیق متن نوشتاری داده شود.

برخلاف درک زبان، دو جنبه از تولید زبان کاهش های مرتبط با سن نشان می دهد. ۱- بازیابی کلمات از حافظه بلند مدت. ۲- برنامه ریزی برای اینکه چه چیزی و چگونه گفته شود.

مشکلات حافظه در گفتگوهای روزمره

در بازیابی کلمه خیلی آشکار است و کاهش گنجایش حافظه فعال نیز دخالت دارد. چون در یک زمان اطلاعات کمتری را می توان نگهداشت. سالخوردگان به سختی می‌توانند تکالیف متعدد لازم برای تولید گفتار منسجم را هماهنگ کنند. سالخوردگان مثل مورد حافظه برای مشکلات زبان خود روش های جبرانی را ابداع می کنند برای مثال آن ها ساختار دستوری خود را طوری ساده می کنند که بتوانند تلاش را صرف بازیابی کلمات و سازمان دادن افکار خود کنند. پیام خود را با جملات بیشتری منتقل نموده و کارایی را فدای وضوح بیشتر می کنند. به جای جزئیات به اصل مطلب می‌پردازند و به این طریق مشکل تولید زبان خود را جبران می کنند.

حل مسئله

حل مسئله سنتی که فاقد زمینه زندگی عملی است در اواخر بزرگسالی کاهش می یابد. محدودیت های حافظه سالخوردگان نگهداشتن  تمام واقعیت های مربوط در ذهن را هنگام پرداختن به مسئله فرضی پیچیده سخت تر می کند. معمولاً برای اجتناب از تعارض های میان فردی، هر کاری که بتوانند انجام می‌دهند و راهبرد حل مسئله برای سالخوردگان معنی دارد که برای حفظ کردن انرژی و محدود کردن استرس، انگیزه زیادی دارند. مثال: ۱- اقدام قاطع هنگام روبه رو شدن با مخاطرات تندرستی، عاقلانه است. ۲- زوج های سالخورده نسبت به زن و شوهرهای جوان بیشتر در حل مسئله همکاری می‌کنند. سالمندان با حل کردن مشترک مسئله مشکلات شناختی خود را جبران می کنند.

خردمندی

وسعت عمق دانش توانایی فکر کردن به دانش و به کاربردن آن به شیوه ای که زندگی را قابل  تحمل تر و با ارزش تر کند. پختگی هیجانی از جمله توانایی گوش کردن، ارزیابی کردن و توصیه دادن، خلاقیت نوع دوستانه کمک کردن به بشریت و غنی ساختن زندگی دیگران را شامل می شود ـ صفات شناختی و شخصیتی را که خردمندی را تشکیل می دهند به عنوان کاردانی در کردار و معنی زندگی خلاصه کردند.

پنج عنصد خردمندی عبارتند از:

۱- آگاهی درباره مسایل اساسی زندگی، از جمله ماهیت انسان، روابط اجتماعی و هیجانی.

۲- راهبردهای مؤثر برای به کار بردن این آگاهی در تصمیم گیری های زندگی، حل و فصل کردن تعارض‌ها و توصیه دادن.

۳- برداشت او از افراد به صورتی که ضروریات متعدد زندگی آن ها را در نظر داشته باشد.

۴- علاقه به ارزش های والای انسان، مانند صلاح همگانی و محترم شمردن تفاوت های فردی در ارزش ها.

۵- آگاهی از بلاتکلیفی های زندگی و مدیریت کردن آن ها ـ اینکه خیلی از مسایل راه حل عالی ندارد. (سن خردمندی را تضمین نمی کند.)

  • عوامل مربوط به تغییر شناختی

۱- زندگي ذهني فعال  ۲- تحصيلات بالاي متوسط  ۳- فعاليت هاي اوقات فراغت تحريك كننده
۴- مشاركت در جامعه   ۵- شخصيت انعطاف پذير   ۶- حفظ توانايي هاي ذهني تا سن بالاي پيري را پيش بيني مي كند.

وضعيت جسماني: انواع بيماري هاي مزمن از جمله: ۱- ضعف هاي بينايي و شنوايي  ۲- بيماري هاي قلبي- عروقي  ۳- آرتريت  ۴- پوكي  استخوان با ضعف شناختي در ارتباط هستند. (افراد باهوش تر شروع بيماري جدي را به تعويق مي اندازند)

بازنشستگي نيز به صورت مثبت و منفي بر تغيير شناختي تأثير دارد. درصورتي كه افراد مشاغل معمولي را براي فعاليت اوقات فراغت ترك كنند نتايج مطلوب است. ولي اگر بازنشستگي از شغل بسيار پيچيده بدون ايجاد كردن جايگزين هاي چالش انگيز باشد به ضعف هاي عقلاني شتاب مي دهد.

افراد سالخورده در آخر عمر ضعف شناختي شديدي دارند (كاهش نهايي به شتاب قابل ملاحظه در تباهي عملكرد شناختي قبل از مرگ اشاره دارد.) متوسط كاهش نهايي ۵-۴ سال است كه دليل ۱- فرايندهاي بيماري  ۲- فروپاشي زيستي ناشي از پيروي طبيعي باشد.

  • مداخله های شناختی

ضعف هاي شناختي در اواخر بزرگسالي تدريجي هستند با اينكه پيري مغز در آن دخالت دارد ولي مغز با پرورش دادن رشته هاي عصبي مي تواند آنها را جبران كند. ضعف هاي شناختي مي تواند به جاي پيري زيستي به علت عدم استفاده از مهارت هاي خاص باشد.

  • پروژه رشد و غنی سازی بزرگسالان

ارزيابي تأثيرات آموزش شناختي بر رشد بلندمدت

يك گروه از افراد بالاي ۶۴ سال انتخاب كردند بعد از ۵ جلسه آموزش ۱ ساعته در مهارت هاي شناختي  آزمودني ها عملكرد خود را در مهارت آموزش ديده بهبود بخشيدند و ۴۰% به سطح عملكرد ۱۴ سال قبل خود برگشتند بعد از ۷ سال پي گيري گرچه نمرات افت كرده بود ولي بهتر از سالخوردگاني كه آموزش نديده بودند بود (آموزش «تقويتي» در اين زمان عملكرد شناختي را افزايش داد.)

آموزش شناختي پيشرفته براي سالخوردگان مستقل و سرزنده

بيش از ۲۸۰۰ سالخوردة ۶۵ تا ۸۵ ساله به صورت تصادفي در يك برنامة آموزشي ۱۰ جلسه اي كه روي يكي از سه توانايي تمركز داشت (سرعت پردازش، حافظه، استدلال) و يا در گروه گواه بدون مداخله قرار داده شدند (سالخوردگان آموزش ديده در مقايسه با سالخوردگان گروه گواه پيشرفت فوري در مهارت آموزش ديده نشان دادند).

در سن پيري مهارت هاي شناختي گسترده اي را مي توان افزايش داد. مهم اين است كه از آزمايشگاه به جامعه انتقال يابد و با تجربه روزمرة سالخوردگان آميخته شود.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

رشد شناختی: از کودکی تا نوجوانی

به مجموعه تغییرات کمی و کیفی که از لقاح تا مرگ ادامه دارد، رشد می گویند و شناخت شامل چیزهایی می شود که می دانیم یا به آن می اندیشیم. اما رشد شناختی تغییرات منظم و تدریجی در پردازش ذهنی است که باعث پختگي مي شود. تغييرات خاصي كه عامل اساسي آن گذشت زمان همراه با تکامل و نظام يافتگي سيستم عصبي است كه با كسب شايستگي ها و توانايي ها آن رفتار ظاهر مي شود.

براساس ديدگاه های شناختي، فرايندهای ذهني يا شناخت تعيين كننده عامل مؤثر بر رشد فردی است و برای بررسي شناخت بايد به بررسي عناصر تشکيل دهنده آن پرداخت.

آدمي از لحظه تولد پيوسته با عوامل خارجي ديداری و شنيداری احاطه مي شود، و به تدريج كه رشد مي كند نسبت به تك تك آنها شناخت پيدا مي كند. اين شناخت صرفاً دانستن نيست بلکه اطلاعات پاره پاره را باهم در مي آميزد، آنها را يك پارچه و سازماندهي مي كند و به شکل معناداری در مي آورد. همين فرآيند طبيعي، منشأ پيدايش ديدگاه يا رويکرد «پردازش اطلاعات» یا «خبر پردازی» است.

براستي در درون مغز انسان چه مي گذرد !!؟؟ اين سؤالي است كه نظريه پردازان پردازش اطلاعات به آن پاسخ مي دهند.

  • هربرت سیمون

هربرت سيمون(۱۹۱۶-۲۰۰۱) از جمله دانشمنداني است كه به سادگي نمي توان او را به يك حوزه خاص علمي نسبت داد. او را جامعه شناس، روانشناس، دانشمند علوم اجتماعي، اقتصاد دان، متخصص تصميم گيری، متخصص علوم سياسي، دانشمند علوم كامپيوتر و از جمله پيشتازان سيستم های هوش مصنوعي و نيز نظريه بازی ها(يافتنِ راهبردِ بهينه برای بازيکنان با استفاده از مدل های رياضي) مي دانند.

او به همراه آلن نيوول در سال ۱۹۷۵ برای كمك های اساسي ای كه در زمينه هوش مصنوعي و روانشناسي شناختي كرده بودند، جايزه تورينگ را دريافت كردند. همچنين مي توان به جايزه نوبل اقتصاد در سال ۱۹۷۸ و جايزه انجمن روانشناسي آمريکا در سال های ۱۹۶۹ و ۱۹۹۳ اشاره كرد. سیمون همچنين علاوه بر تحصيل در علوم سياسي، تعدادی مدرک افتخاری هم دريافت كرده كه از جمله آنها مي توان به دكترای افتخاری حقوق از دانشگاه هاروارد اشاره كرد.

  • آلن نیوول

آلن نیوول یک محقق آمريکايي بود. او يك رياضيدان است كه روانشناسي شناختي را برای طراحي سيستم های رايانه ای بکار برد. وی چهل سال را صرف آموزش روانشناسان شناختي در معاني و اشارات هوش مصنوعي نمود. نيوول فعاليت های شناختي همچون فعاليت های حل مسئله را مشاهده كرد. نيوول و سيمون با هم بر روی هوش مصنوعي در دانشگاه كارنگي ملون كار كردند.

نظريه پردازان پردازش اطلاعات معتقدند برای بررسي شناخت، بايد به بررسي عناصر شناخت تشکيل دهنده آن، يعني توجه، احساس، ادراک، حافظه، تفکر، استدلال و… پرداخت. بنابراين آنها به دنبال كشف ماهيت تفکر هستند. اين رويکرد توسط نيوول و سيمون ارائه گرديده است.

  • استفاده از کامپیوتر به عنوان الگو

الگوی اصلي روان شناسان پردازش اطلاعات از انقلاب رايانه تاثير پذيرفت و همزمان با پيشرفت تکنولوژی، رويکرد فوق پيشرفت های زيادی كرد. در اواسط دهه ۱۹۵۰، نظريه پردازاني مانند آلن نيوول و هربرت سيمون ذهن آدمي را با ابتکار حیرت انگیز که «مغز الکترونیکی» ناميده مي شد، با كامپيوتر مقايسه كردند. در اين رويکرد ذهن هر انساني همانند يك كامپيوتر عمل مي كند. اطلاعات ازطريق محرک های درون داد وارد مي شوند و تا زماني كه به عملکرد برون داد تبديل شوند به طور كامل كد گذاری شده، تغيير شکل و سازمان مي يابند.

مدل های گوناگون پردازش اطلاعات وجود دارند. نظريه پردازان خبر پردازی، شناخت را به عنوان فعاليتي كاملا پيچيده در نظر مي گيرند. آنها رشد ذهني را از طريق مطالعه رشد مهارت های پردازش شناختي مثل: توجه ، ادراک، دريافت، يادگيری، تفکر، ياداوری، ارزش يابي، استنتاج و فراشناخت بررسي مي كنند. بنابراين در رويکرد پردازش اطلاعات رشد به صورت پيوسته و نه مرحله ای در نظر گرفته مي شود.

مهمترين امتياز رويکرد پردازش اطلاعات اين است كه از روش های پژوهشي دقيق برای بررسي شناخت استفاده كرده است و نقطه ضعف اين رويکرد اين است كه اطلاعات به دست آمده، عمدتا در موقعيت های آزمايشگاهي مصنوعي حاصل شده اند و جنبه هايي از شناخت نيز مثل خلاقيت و تخيل در اين رويکرد كلا ناديده گرفته شده است.

  • مدل اتکينسون و شيفرين

اين مدل تحت عنوان مدل مخزن نيز گفته شده است كه از سه قسمت كه عبارتند از: ۱) مخازن دريافت حسي، ۲) حافظه كوتاه مدت و ۳) حافظه بلند مدت، كه اطلاعات را اخذ، پردازش و حفظ مي کند، تشکيل شده است.

آنها بيان مي كنند كه اطلاعات در ثبت حسي ۱ الي ۳ ثانيه حفظ مي شود و در حافظه كوتاه مدت بين پانزده تا سي ثانيه بيشتر دوام نمي آورند و محو مي گردند، مگر آنکه فرايند های كنترل مانند تمرين (مرور ذهني) وارد عمل شوند و بيان مي كنند كه علاوه بر تمرين، راهبردهای ديگر مانند سازمان دهي و پرورش موضوع مي توانند سهولت بيشتری را در جهت نگهداری اطلاعات فراهم آورند.

اتکينسون و شيفرين بر اين باورند كه وقتي اطلاعات به حافظه بلندمدت انتقال يابند، اثر آنها پا برجا خواهد ماند. همچنين فرض بر اين است كه برخلاف محدوديت گيرنده های حسي و حافظه كوتاه مدت، حافظه بلند مدت مرز ندارد و نامحدود است.

پژوهشگران پردازش اطلاعات باور دارند كه ساختار اساسي سيستم ذهني در سرتاسر زندگي، مشابه است. گنجايش سيستم(مقدار اطلاعاتي كه يك دفعه مي تواند نگهداری و پردازش شود و سرعت پردازش آن) با افزايش سن بيشتر مي شود و تفکر پيچيده تر را ممکن مي سازد. همچنین، گرچه افزايش توانايي پردازش اطلاعات تا اندازه ای به علت رشد مغز است، ولي بهبود راهبردها (مانند توجه كردن به اطلاعات و طبقه بندی بهتر آن) به مقدار زياد در آن دخالت دارد. پرورش اين راهبردها در ۲ سال اول زندگي، در حال شکل گيری است.

  • پردازش اطلاعات در ۲ تا ۶ سالگی

توجه

کودکان کوچک تر، روی جزئيات تمركز ندارند و در مقايسه با كودكان دبستاني زمان كوتاهي را صرف انجام تکاليف مي كنند.

 

حافظه باز شناسي و يادآوری

آزمايش ۱: مجموعه ای از تصاوير را به كودک نشان داده و بعد آنها را با تصاوير ناآشنا ترکیب كرده و از كودک مي خواهند تا به تصاويری كه در مجموعه اول ديده است اشاره كند. نتایج نشان می دهد که بازشناسی در ۴ تا ۵ سالگي عالي است.

آزمايش ۲: مجموعه ای از تصاوير به کودک نشان داده می شود و سپس آنها را پنهان می کنیم. از كودک خواسته می شود كه آنها را نام ببرد. اين آزمايش به يادآوری نياز دارد. يادآوری كودكان خردسال خيلي ضعيف تر از بازشناسي آنهاست. کودکان در ۲ سالگي فقط ۱ تا ۲ مورد و در ۴ سالگي ۳ تا ۴ مورد را بيشتر به ياد نمي آورند.

كودكان پيش دبستاني هنوز مرور ذهني نمي كنند، يعني اقلام را بارها تکرار نمي كنند تا آنها را به ياد آورند. هنوز سازماندهي نيز نمي كنند، يعني دسته بندی كردن اقلام مشابه با هم تا بتوانند با فکر كردن، آنها را به راحتي بازيابي كنند. كودكان پيش دبستاني به طور نامناسبي يادآوری مي كنند، زيرا در استفاده از راهبردهای حافظ(فعاليت های ذهني عمدی) ماهر نيستند و ضعيف هستند.

در آزمایش فراخنای رقم[۱]، یکسری اعداد گفته می شود و از کودکان خواسته می شود تکرار کنند. این آزمایش برای ارزیابی گنجایش حافظه فعال می باشد. نتایج نشان می دهد که فراخنای حافظه کودکان در ۲٫۵ سالگی، ۲ رقم و در ۷ سالگی به ۵ رقم افزایش می یابد.

حافظه تجربيات روزمره

كودكان پيش دبستاني رويدادها را مانند بزرگسالان به صورت سناريو ها به ياد مي آورند و با افزايش سن متن ها مفصل تر ميشود(مثل گزارش خوردن در رستوران).

نظريه ذهن کودک خردسال(فرا شناخت)

زماني كه بازنمايي(تجسم درونی اطلاعاتی که ذهن می تواند دستکاری کند) دنيا، حافظه و مسئله گشايي بهبود مي يابد، كودكان تأمل كردن براساس فرآيندهای فکری خودشان را آغار مي كنند. این آگاهی معمولاً فراشناخت[۲] به معنی فکر کردن درباره فکر تلقی می شود.

كودكان ۲ تا ۳ ساله فکر مي كنند كه افراد هميشه مطابق با اميال شان رفتار مي كنند و نمي فهمند كه عقايد آنها بر اعمالشان تأثير مي گذارند.

سوالی که مطرح این است که، كودكان چه موقعي از زندگي ذهني خودآگاه مي شوند و آگاهي آنها تا چه اندازه ای كامل و دقيق است؟ كودكان ۲ ساله درک روشن تری از هيجان ها و اميال ديگران دارند. مي فهمند كه ديدگاه ديگران از ديدگاه آنها متفاوت است(بابا هويج دوست دارد، من هويج دوست ندارم). كودكان ۳ ساله مي فهمند كه فکر كردن مي تواند جدا از ديدن، حرف زدن يا لمس كردن باشد. و برای اشاره به افکار و عقايد خودشان از فکر كردن و دانستن استفاده مي كنند.

كودكان ۲ تا ۳ ساله فکر مي كنند كه افراد هميشه مطابق با اميال شان رفتار مي كنند و نمي فهمند كه عقايد آنها بر اعمالشان تأثير مي گذارند. کودکان بین ۳ تا ۴ سالگی، متوجه می شوند که هم عقاید و هم امیال، رفتار را تعیین می کنند. کودکان در ۴ سالگی می فهمند که عقیده و واقعیت، می توانند فرق داشته باشند. به عبارت دیگر، افراد می توانند عقاید غلط داشته باشند.

از ۴ سالگي به بعد مي دانند كه عقايد و اميال بر رفتار تأثير گذار است. كودكان ۴ ساله قادر به درک عقايد غلط هستند. در یک آزمايش، فرد بزرگسالي محتويات جعبه چسب زخم و جعبه بدون ماركي را به كودک نشان مي دهد. چسب زخم ها در جعبه بدون مارک هستند. سپس عروسکي را به كودک نشان مي دهد و از كودک مي خواهد پيش بيني كند كه اين عروسك در كجا به دنبال چسب زخم ها خواهد گشت. اين تکليف نشان مي دهد كه آيا كودكان مي فهمند كه عروسك بدون ديدن چسب زخم ها در جعبه بدون مارک، عقيده غلطي خواهد داشت يا نه؟

عوامل متعددی به درک دنيای ذهني كودكان پيش دبستاني مانند رشد زبان، داشتن خواهر- برادرهای بزرگتر، تعامل با دوستان، بازی وانمود كردن، و تماس با اعضای پخته تر جامعه، كمك مي كنند.

درک كودک از عقيده غلط در سال های پيش دبستاني تقويت و بين ۴ تا ۶ سالگي نيرومند تر مي شود. اين آگاهي ابزار قدرتمندی برای شناخت خود و ديگران و پيش بيني خوبي برای مهارت های تعامل اجتماعي با همسالان مي شود.

سواد آموزی در اوایل کودکی

سواد آموزی به مقدار زياد بر اساس زبان گفتاری و آگاهي از جهان قرار دارد.

استدلال ریاضی در کودکان پیش دبستانی

کودکان بين ۴ تا ۵ سالگي به مفهوم عدد اصلي در مجموعه پي مي برند. آنها مي فهمند كه آخرين عدد در يك مجموعة قابل شمارش، بيانگر تعداد كل آن مجموعه است(اصل کاردینال). در سال دوم زندگي در آغاز درک يا روابط ترتيبي بين كميت ها قراردارند(مانند ۲ بيشتر از ۱ و …). بين ۲ تا ۳ سالگي شمردن را شروع مي كنند و به تدريج دقيق تر مي شوند.

  • پردازش اطلاعات در اواسط کودکی(۶ تا ۱۱ سالگی)

توجه و حافظه، كه زيربنای هر فعاليت شناختي هستند در اواسط كودكي اهميت زيادی دارند. پژوهشگران معتقدند كه رشد مغز به دو تغيير اساسي در پردازش اطلاعات كمك مي كند:

۱ . افزايش توانايي پردازش اطلاعات: بين ۶ تا ۱۲ سالگي زمان لازم برای پردازش اطلاعات در انواع تکاليف شناختي به سرعت كاهش مي يابد. اين از افزايش سرعت تفکر بر اساس تغييرات در مغز خبر مي دهد كه احتمالا علت آن ادامه ميلين دار شدن و كاهش سيناپسي در مغز است. تفکر كارآمدتر، توانايي پردازش اطلاعات را افزايش مي دهد، زيرا كسي كه سريعتر فکر مي كند، مي تواند در يك زمان، اطلاعات بيشتری را نگهدارد و روی آن كار كند.

۲ . افزايش بازداری شناختي: گرچه بازداری شناختي (يعني توانايي مقاومت كردن در برابر دخالت اطلاعات نامربوط) از زمان نوباوگي به بعد بهبود مي يابد، اما در اواسط كودكي پيشرفت چشمگيری دارد. اعتقاد بر اين است كه علت افزايش بازداری شناختي، رشد بيشتر قطعه های پيشاني قشر مخ است. بازداری شناختي، با پاک كردن اطلاعات غير ضروری از حافظه فعال، به مهارت های پردازش اطلاعات كمك مي كند. غير از رشد مغز، استفاده از راهبرد، به پردازش اطلاعات كمك مي كند. به طوری كه خواهيم ديد كودكان دبستاني بيشتر از كودكان پيش دبستاني از راهبردهای فکری استفاده مي كند.

توجه

در اواسط كودكي ، توجه به سه صورت گزينشي ، انعطاف پذير و برنامه دار تغيير مي كند. بين ۶ تا ۹ سالگي كودكان برای گزينش اطلاعات از راهبردهای گوناگون استفاده مي كنند و عملکرد آنها آشکارا بهبود مي يابد. اولا كودكان دبستاني بهتر مي توانند عمدا به جنبه هايي از موقعيت توجه كنند كه به هدف آنها مربوط هستند و ساير اطلاعات را ناديده بگيرند. ثانيا كودكان دبستاني توجه خود را به صورت انعطاف پذير با درخواست های لحظه ای موقعيت ها تنظيم مي كنند. ثالثا برنامه ريزی كه عبارت است از فکر كردن پيشاپيش به يك رشته اعمال و اختصاص دادن توجه به آنها، در اواسط كودكي پيشرفت زيادی مي كند.

حافظه

همانگونه كه توجه با افزايش سن بهتر مي شود، راهبردهای حافظه، یعنی فعاليت های ذهني ای كه برای اندوزش و بازيابي اطلاعات به كار مي بريم نيز بهبود مي يابد.

اولين راهبرد: راهبرد مرور ذهني (تکرار كردن اطلاعات بارها و بارها برای خودش) برای اولين بار در اوايل سال های دبستاني آشکار مي شود.

راهبرد دوم: سازماندهي (طبقه بندی) است كه باعث مي شود يادآوری به نحو قابل ملاحظه ای بهبود يابد. كودكان مواد مربوطه را با هم دسته بندی مي كنند(مثل همه مراكز ايالت ها در يك قسمت از كشور)، روشي كه يادآوری را به نحو ملاحظه ای بهبود مي بخشد.

راهبرد سوم: در پايان اواسط كودكي، كودكان استفاده از بسط را آغاز مي كنند. به اين صورت كه بين دو يا چند قطعه اطلاعات كه از اعضای طبقه واحدی نيستند، رابطه يا معني مشتركي ايجاد مي كنند. مثلا برای يادآوری كلمه های ماهي و پيپ مي توانيد تصوير ذهني از يك ماهي كه پيپ مي كشد ايجاد كنيد. وقتي كودكان به اين فن حافظه پي مي برند، به قدری آن را موثر مي يابند كه جايگزين راهبردهای ديگر مي كنند. بسط ديرتر ايجاد مي شود، زيرا به تلاش ذهني و گنجايش حافظه فعال قابل ملاحظه ای نياز دارد. اين راهبرد در طول نوجواني و اوايل بزرگسالي، بيش از پيش متداول مي شود.

چون راهبرد سازمان دهي و بسط، اقلام را در قطعه ها با معني تركيب مي كنند، به كودكان امکان مي دهند در يك لحظه اطلاعات بيشتری را در حافظه نگهدارند. در نتيجه اين راهبردها به گسترش حافظه كمك مي كنند. علاوه براين وقتي كودكان موضوع جديدی را به اطلاعاتي كه از پيش مي دانند متصل مي كنند، با فکركردن به موضوعات ديگری كه با آن تداعي شده اند، راحت تر مي توانند آن را ارزيابي كنند.

  • کاربردهای پردازش اطلاعات در یادگیری تحصیلی

خواندن

  1. روش زبان كامل: خواندن را بايد به صورتي آموزش داد كه شبيه يادگيري زبان طبيعي باشد(از كل به جزء مي رسند).
  2. روش مهارتهاي اساسي: بايد به كودكان كتاب هايي داده شود كه مطالب آن ساده شده باشند. ابتدا بايد اصوات را به آنها آموخت سپس بايد مطالب خواندني به آنها داده شود.

رياضيات

در تدريس رياضيات بايد از درك ابتدايي كودكان در مورد مفاهيم عددي استفاده كرد. اشتباهات آنها نشان مي دهد كه سعي كرده اند روش را حفظ كنند، اما منطق نهفته در آن را نفهميده اند.

  • رشد شناختی نوجوانان

توجه عميق تر و با ضرورت هاي تكاليف سازگارتر مي شود. راهبردها كارآمدتر مي شوند و اندوزش، بازنمايي و بازيابي اطلاعات را بهبود مي بخشند. دانش افزايش مي يابد و بكار گيري راهبرد را راحت تر مي كند. فراشناخت(آگاهي از تفكر) گسترش مي يابد و به آگاهي جديد براي فراگيري اطلاعات و حل مسايل مي انجامد. توانايي پردازش به علت تأثير مشترک رشد مغز و عواملي كه ياد شد، بيشتر مي شود.

  • نظريه وارنر شای

به نظر وارنرشای، توانايي های شناختي انسان به سختي از مرحله عمليات صوری پياژه فراتر مي رود، اما وقتي افراد به بزرگسالي مي رسند، موقعيت های متنوع تری برای فکر كردن دارند، يعني موقعيت هايي كه در آنها فکر كردن بيشتر مي شود.

به نظر شای در دوره عمليات پس صوری، توانايي های شناختي انسان در طي چند انتقال اساسي از فراگيری دانش به سمت استفاده از دانش تغيير مي كنند.

مراحل فعالیت ذهنی از نظر وارنر شای ۱- مرحله فراگيری دانش(كودكي و نوجواني یعنی تولد تا ۱۸ سالگی)، ۲- مرحله پيشرفت(اوايل بزرگسالي) يا مرحله دستيابي(اوايل بزرگسالي)، ۳- مرحله مسئوليت(ميان سالي) و ۴- مرحله ادغام مجدد(اواخر بزرگسالی)، می باشد.

مساله اساسي در مراحل اوليه تفکر اين است كه”چه چيزی را بايد بدانم”. در دو دهه اول زندگي، فرد از تفکر عمليات عيني به تفکر عمليات صوری پيشروی مي كند و فرد دانش ها و مهارت هايي را مي آموزد كه جنبه آماده شدن برای زندگي را دارد. در اين مرحله فرد به خاطر خود يادگيری به كسب مهارت ها ودانش، روی مي آورد. روش های قدرتمندتری برای اندوزش اطلاعات ابداع می کنند، آن را ترکیب نموده و به نتایجی دست می یابند.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

[۱]. Digit span

[۲]. Metacognition

نظریه تاریخی اجتماعی ویگوتسکی

از آنجا که ویگوتسکی یک مارکسیست بود، سعی داشت نوعی روانشناسی بر پایه نظریه مارکسیسم ابداع کند. مارکس متوجه شده بود انسان ها دارای نیازهای زیست شناختی هستند، اما او بیشتر به ظرفیت انسان برای تولید و استفاده از ابزار تأکید داشت و معتقد بود انسان ها از طریق اختراع و استفاده از ابزارها بر محیط خود مسلط می شوند و نیازهای خود را ارضاء می کنند.

از نظر مارکس، اشتباه است که ماهیت انسان را به طور انتزاعی و جدا از بافت تاریخی-اجتماعی آن توصیف کنیم. شرایطی که در آن کار و تولید صورت می گیرد، در طول تاریخ تغییر می کند. بنابراین، برای شناخت انسان نیاز داریم تا تاریخ و روند تغییرات تاریخی را درک کنیم.

از دیدگاه مارکس، تاریخ فرآیندی دیالکتیکی است، یعنی مجموعه­ای از تضادها و رفع تضادهاست. بین نیروهای جدید تولید و نظام اجتماعی موجود تضاد به وجود می­آید و سیستم اجتماعی جدیدی پایه­گذاری می شود.

مارکس کسانی را که ماهیت هشیاری یعنی ایده­ها، نگرش ها و عقاید افراد را به عنوان وجودی مستقل در نظر می گرفتند مورد انتقاد قرار داد. مارکس معتقد بود که تفکر افراد به زندگی مادی آنها، روشی است که کار و تولید می کنند و به مبادله کالا می پردازند و به مقطع خاصی از رشد تاریخی بستگی دارد.

اما این تنها محتوای تفکر نیست که به رشد تاریخی وابسته است، بلکه ظرفیت های شناختی نوع انسان هم تحت تاثیر تغییرات تاریخی، به ویژه رشد فناوری، تحول می یابد. این عقیده همانند نظریه فردریک انگلس همکار مارکس است که با قوت عنوان می کرد که فناوری اولیه، یعنی استفاده اولیه از ابزار، ویژگی های منحصر به فرد از جمله هوش و تکلم پیشرفته را در انسان ها به وجود آورد.

نظر انگلس در زمینه استفاده از ابزار

اجداد ما هنگامی در استفاده از ابزار توانایی پیدا کردند که از روی درختان پایین آمدند و روی سطح زمین زندگی کردند. این روش جدید زندگی آنها را قادر ساخت تا روی دو پا بایستد و دست هایشان برای تولید ابزار سنگی آزاد باشد. همینکه افراد شروع به ساختن ابزار کردند ذهن آنها رشد یافت، بعد شروع به کشف ویژگی های عناصر طبیعت از جمله خواص سنگ و چوب کردند که بریدن را برای آنها آسان می ساخت.

استفاده از ابزار به روش های جدید همکاری و روابط اجتماعی منجر شد. همچنانکه فناوری پیشرفت کرد افراد متوجه مزیت­های کار با یکدیگر شدند. انسان ها با در دست داشتن ابزار، دیگر محیط را آنطور که بود نمی پذیرفتند و اکنون قادر بودند آن را تغییر دهند.

  • نظریه ویگوتسکی در زمینه ابزارهای روانشناختی

ویگوتسکی معتقد بود افراد همانطور که ابزارهایی را برای چیره شدن بر محیط ابداع کردند، ابزارهای روانشناختی را نیز برای تسلط بر رفتارشان به وجود می آورند. او اظهار کرد که همگام با رشد فرهنگ، ابزارهای ذهنی بیشتری به وجود آمد. ویگوتسکی از ابزارهای روانشناختی مختلفی نام برد که مردم برای کمک به تفکر و علائم رفتاری از آنها استفاده می کنند و معتقد بود، بدون بررسی این نشانه ها که توسط فرهنگ فراهم می شود، نمی توان تفکر انسان را درک کرد.

از دیدگاه ویگوتسکی، مهمترین سیستم نشانه ای گفتار است. گفتار کارکردهای بسیاری دارد اما اساسی ترین آنها این است که تفکر و توجه ما را از موقعیت بی­واسطه(تأثیرپذیری محرک ها در هر لحظه) آزاد می سازد. به دلیل اینکه کلمات می توانند امور و وقایعی را رمزبندی کنند که فراسوی شرایط حاضر است، بنابراین گفتار ما را قادر می سازد تا به گذشته فکر کنیم و برای آینده تصمیم بگیریم.

ویگوتسکی می گوید هنگامی که انسان ها از نمادها و نشانه­ها استفاده می کنند، درگیر نوعی رفتار واسطه­ا­ی می شوند؛ یعنی آنها مستقیماً به محرک های محیطی پاسخ نمی دهند. رفتار آنها به وسیله نشانه­های درونی­شان تحت تأثیر قرار می گیرد یا به عبارت دیگر، «واسطه­ای» می شود.

یادگیری گفتار در رشد کودک، اهمیتی اساسی دارد. گفتار، کودک را قادر می سازد تا هوشمندانه در زندگی اجتماعی گروهی، شرکت کند. گفتار همچنین تفکر فردی کودک را تسهیل می کند. ویگوتسکی متوجه شد که در ۳ یا ۴ سالگی، کودکان شروع به استفاده از نوعی گفتگو با خودشان می کنند که مانند گفتگو با افراد دیگر است. در ابتدا این گفتگو را با صدای بلند انجام می دهند. بعد از مدتی، در ۶ یا ۷ سالگی، کودکان گفتگو با خود را به صورت درونی و بدون صوت شروع می کنند. ویگوتسکی معتقد بود که توانایی ما برای گفتگو با خودمان، یعنی فکر کردن با کلمات، سهم بسیار عمده ای در انجام تفکر ما دارد.

دو سیستم نشانه ای مهم دیگر، نوشتن و سیستم­های شمارش می باشند. اختراع خط یک موفقیت بزرگ انسانی بود زیرا نوشتن افراد را قادر می سازد تا اطلاعات خود را برای همیشه ثبت کنند. اما برای بسیاری از کودکان خواندن و نوشتن مستلزم تلاش زیادی است، زیرا خواندن و نوشتن آنها را مجبور می کند تا از گفتار بیانی و بدنی که به صورت طبیعی از آن برخوردارند فاصله بگیرند و رمزهای انتزاعی را برای کلمات مورد استفاده قرار دهند. یادگیری نوشتن اغلب تا حد زیادی به آموزش رسمی نیاز دارد.

همچنین سیستم های شمارشی در تکامل انسان اهمیت زیادی داشته است. انسان های اولیه سیستم های شمارشی را به این دلیل به وجود آوردند که دریافتند قادر نیستند مقدار اشیاء (مانند میوه­جات و گاوهای گله) را تنها از طریق مشاهده تعیین کنند. آنها به مجموعه­ای از رمزها نیاز داشتند تا در شمارش به آنها کمک کند.

ویگوتسکی عنوان کرد، که سیستم نشانه ای هر فرهنگ، تأثیر اساسی بر رشد شناختی دارد. تاثیری که از سوی رشد گرایانی مانند گزل و پیاژه، نادیده گرفته شده است. گزل و پیاژه به رشد به عنوان آنچه از درون خود کودک نشأت گرفته و ناشی از نیروهای رسشی درونی یا کشفیات خود به خودی است، اعتقاد دارند. اما ویگوتسکی معتقد است رشد درونی به عنوان مسیر طبیعی رشد بااهمیت است و این نیروهای رشد درونی در رشد شناختی کودکان تا ۲ سالگی یا کمی بیشتر مسلط هستند اما بعد از آن رشد ذهن به شدت تحت تأثیر مسیر فرهنگی رشد یعنی سیستم های نشانه­ای که فرهنگ فراهم می­آورد، قرار می گیرد. در واقع تفکر انسان بدون گفتار و سیستم های نشانه ای دیگر ممکن نخواهد بود.

بالاترین سطوح تفکر یعنی استدلال نظری و تماماً انتزاعی مثل نوشتن، ریاضیات و دیگر انواع مفاهیم نظری نیاز به آموزش دارند. مطمئناً کودکان ممکن است بعضی مفاهیم را خودشان و بر اثر تجربه­های روزمره کسب کنند. اما آنها نمی توانند بدون آموزش سیستم های نشانه­ای انتزاعی و فکر کردن به صورت کاملاً انتزاعی را از خود نشان دهند.

در سال ۱۹۳۱ ویگوتسکی فرصتی برای آزمودن این فرضیه دوم خود، یعنی اینکه تفکر انتزاعی محصول سطوح رشد تاریخی-اجتماعی نسبتاً پیشرفته است، پیدا کرد. در آن هنگام نواحی دور افتاده­ای در روسیه وجود داشت که شامل آسیای مرکزی می شد، جایی که روستاییان هنوز در سیستم فئودالی کار می کردند. روستاییان روی مزارع کوچکی کار می کردند که کاملاً وابسته به ملاکان ثروتمند و اربابان فئودال بود؛ اغلب آنها بی سواد بودند. حکومت جدید روسیه سعی میکرد تا تمام ایالت ها، به صورت یک ایالت سوسیالیستی جدید درآید و کارهای کشاورزی به صورت جمعی انجام گیرد و در نتیجه دوره­های کوتاه خواندن، نوشتن و استفاده نظری از اعداد را به روستاییان آموزش دهد.

در سال ۱۹۳۱ به دلیل اینکه حکومت هنوز در مراحل اولیه اجرای برنامه­های جدید بود، ویگوتسکی فرصت یافت تا فرآیندهای ذهنی بزرگسالانی را که شرکت در شیوه­های جدید زندگی را شروع کرده بودند با آنهایی که هنوز به شکل گذشته زندگی می کردند مقایسه کند. در واقع خودش بیمارتر از آن بود که به آسیای مرکزی سفر کند، بنابراین از لوریا و دیگران خواست تا این مطالعه را انجام دهند. در بخشی از این تحقیق مصاحبه­گران به آزمودنی ها عبارت­هایی قیاسی ارائه می کردند. آزمودنی های بی­سواد از پاسخ به سوال به شیوه­ای کاملاً نظری امتناع می کردند. اما آنهایی که در برنامه­های جدید شرکت کرده بودند با عبارت های قیاسی به شیوه نظری برخورد کردند و جواب صحیح دادند. این آزمایش چندان هم کامل نبود. در عین حال مطالعه فوق در اساس از این دیدگاه مارکسیستی که ذهن محصول تغییرات تاریخی-اجتماعی است حمایت می کرد.

این مطالعه اظهار می دارد که نمی توانیم از اصول تفکر یا رشد شناختی به طور انتزاعی بحث کنیم- کاری که معمولاً روانشناسان انجام می دهند. ما نیاز داریم فرهنگی را که کودک در آن پرورش می­یابد و سیستم نشانه­ای را که فرهنگ فراهم می­آورد، در نظر بگیریم. بر همین اساس ویگوتسکی معتقد بود اگر این ابزارهای تفکر تغییر یابند، ذهن ویژگی­های متفاوتی به خود خواهد گرفت. تمام روانشناسان مارکسیست، طرفدار جدی عقاید ویگوتسکی نبودند زیرا عنوان کردند ویگوتسکی استعاره ابزارهای را بیش از حد بسط و گسترش داده است. آنها می گفتند این ابزارها اشیایی واقعی و نه ابزاری برای گفتار، نوشتار، ریاضیات و دیگر ابزارهای روانشناختی هستند.

ویگوتسکی علاوه بر شهرتش به عنوان مارکسیست، به روانشناسی رشد سمت و سویی امیدبخش داد. وی نفش نیروهای درونی را تشخیص داد اما اظهار داشت که درک کامل رشد شناختی به مطالعه ابزارهای روانشناختی که فرهنگ ها فراهم می­آورند و انتظار دارند کودکان از آنها استفاده کنند نیز نیازمند است.

عموماً به نظر می رسد که این دو نیرو، یعنی درونی و فرهنگی مخالف یکدیگر باشند. شاید به این دلیل که هر یک از نظریه­پردازان فقط روی یکی از این نیروها –هردو آنها- تأکید می کردند. ویگوتسکی در یک مکتب دیالکتیکی آموزش دیده بود، بنابراین آموخته بود که روش هایی را در نظر بگیرد که در آن نیروهایی متضاد با یکدیگر تعامل می کنند و تغییرات جدیدی را به وجود می­آورند. بر اثر رشد، کودک سعی می کند به روش خود جهان را حس کند اما با فرهنگی رو به رو می شود که از او انتظار دارد تا سیستم های نشانه­ای ویژه­ای را به کار ببرد. مطالعه این تعامل پیچیده دشوار است.

  • کمک­های حافظه

ویگوتسکی عنوان کرد که ابتدایی­ترین ابزارهای روانشناختی انسان کمک­های حافظه هستند و امروزه هنوز هم برای ما بسیار بااهمیت­اند.

در یک آزمایش در سال ۱۹۳۱ ویگوتسکی به کودکان و بزرگسالان آموزش داد تا هنگامی که رنگ های مختلف را می بینند به روش های متفاوتی پاسخ دهند؛ او به آنها گفت وقتی رنگ قرمز را می بینند یک انگشت خود را بالا ببرند و هنگامی که رنگ سبز را می بینند دکمه­ای را فشار دهند و غیره. گاهی تکلیف ساده و گاهی اوقات تکلیف سختی را به آنها ارائه میداد و در بعضی موارد کمک های حافظه را به آنها پیشنهاد می کرد.

کودکان خردسال بین ۴-۸ سال معمولاً هر چیزی را که به یاد می­آوردند انجام می دادند، خواه تکلیف ساده بود خواه دشوار آنها به محض اینکه دستورات را می شنیدند پاسخ می دادند. وقتی آزمایشگر برای کمک به حافظه آنها تصاویر و کارت هایی را به آنها نشان می داد، آنها اغلب این کمک ها را نادیده می گرفتند یا از آنها به صورت نادرستی استفاده می کردند. ویگوتسکی نتیجه گرفت کودکان خردسال هنوز به محدودیت ها و ظرفیت های خود واقف نیستند یا نمی دانند از محرک های بیرونی چگونه می توان برای کمک به یادآوری امور سود جست.

کودکان حدود ۹-۱۲ سال تصاویری که ویگوتسکی به آنها نشان می داد را به کار می بردند و این کمک ها عملکرد آنها را بهبود بخشید. جالب اینجاست که این کمک ها به بهبود حافظه بزرگسالان کمکی نکرد. اما نه به دلایل مشابه خردسالان، بلکه به این دلیل که آنها دستورات را حفظ می کنند و برای خود علائم ذهنی درونی می سازند و نیازی به سرنخهای بیرونی ندارند.

این آزمایش ها با معیارهای امروزی بسیار غیر رسمی هستند. اما پیشگام بررسی­های مختلف درباره حیطه­ای به نام فراشناخت هستند که امروزه یکی از موضوعات اساسی روانشناسی است و به معنای آگاهی افراد از فرآیندهای تفکر خود است.

  • گفتار

ویگوتسکی معتقد است توانایی استفاده از گفتار درونی در ۳ مرحله رشد می کند:

  1. در ابتدا در تعاملات کودک با دیگران اشاره به اشیاء غایب رخ می دهد.
  2. در حدود ۳ سالگی شروع میکند فرمانهای مشابه به خود می دهد. در ۶ سالگی این گفتار خودجهت دهنده به طور روزافزونی بی صدا، مختصر و کمتر قابل فهم می شود.
  3. در نهایت در ۸ سالگی این گفتگوها را به طور کلی از کودک نمی شنویم. ولی این گفتار از بین نمی رود فقط به صورت بی صدا در می آید.

این فرآیند کلی یکی از روش های درونی­سازی تعاملات اجتماعی است. چیزی که به عنوان فرآیندی بین فردی بین والد و کودک اتفاق می­افتد و به فرآیندی درون­روانی تبدیل می شود که در درون کودک رخ می دهد. ویگوتسکی معتقد بود این نمومه کلی رشد و پیشرفت مشخص­کننده رشد تمامی فرآیندهای عالی­تر ذهن و تمامی اشکال تفکر و توجه است که به نشانه­های فرهنگی وابسته است. در حقیقت این پیشرفت یک قانون عمومی است: هر کارکردی در رشد فرهنگی کودک در ۲ مرحله و در ۲ سطح ظاهر می­شود: ابتدا در سطح اجتماعی و سپس در سطح روانشناختی.

این قانون از دیدگاه ویگوتسکی و پیروانش پایه روانشناسی مارکسیستی بود. یک مارکسیست ریشه­های تفکر را در درون خود کودک، که به طور خودبه خود از ذهن کودک ناشی میشود جستجو نمیکند بلکه به آن وجودی اجتماعی و بیرونی میدهد. ویگوتسکی میگوید کودک اشکال اجتماعی رفتار را می­آموزد و آنها را برای خود به کار میگیرد.

هر کارکردی در رشد فرهنگی کودک در ۲ مرحله و در ۲ سطح ظاهر می­شود: ابتدا در سطح اجتماعی و سپس در سطح روانشناختی. این قانون از دیدگاه ویگوتسکی و پیروانش پایه روانشناسی مارکسیستی بود. یک مارکسیست ریشه­های تفکر را در درون خود کودک، که به طور خود به خود از ذهن کودک ناشی می شود جستجو نمی کند بلکه به آن وجودی اجتماعی و بیرونی می دهد. ویگوتسکی می گوید کودک اشکال اجتماعی رفتار را می­آموزد و آنها را برای خود به کار می گیرد.

  • گفتار خودمحورانه

اولین کسی که به گفتگو با خود توجه کرد، پیاژه بود که آن را گفتار خودمحورانه نامید. این گفتار منعکس کننده خودمحوری کلی کودک است. کودک گفتار خود را با دیدگاه شنونده منطبق نمی کند، بلکه به طور خودمحورانه فرض می کند که دیدگاه شنونده همانند خود اوست. پیاژه تخمین زد که بین ۴-۷ سالگی در حدود ۴۵ درصد از تمامی گفتارهای کودک، خودمحوری هست.

به نظر پیاژه، گفتار خودمحورانه اساساً بی­فایده است و فقط نشان­دهنده وجود نقص در تفکر کودک است. ویگوتسکی بر خلاف پیاژه، کارکرد مثبتی را برای این گفتار قائل است. او معتقد است که گفتار خودمحورانه به کودک کمک می کند تا مسائل خود را حل کند.

ویگوتسکی و پیاژه همچنین در مورد سرنوشت نهایی گفتار خودمحورانه نیز مخالف بودند. پیاژه معتقد بود که کودک در نهایت بر خودمحوری خویش فائق می آید و این گفتار به سادگی کاهش می­یابد. اما ویگوتسکی اذعان داشت که گفتار خودمحورانه به صورت کامل محو نمی شود، بلکه به صورت نهانی در می­آید و به گفتار درونی تبدیل می شود، یعنی نوعی گفتگوی خاموش که ما اغلب در هنگام حل مسئله به آن اقدام می کنیم.

ویگوتسکی معتقد بود که گفتار خودمحورانه بسیار سودمند است و در مسیر رشد گفتار درونی، مرحله بسیار با اهمیتی تلقی می شود. به نظر ویگوتسکی، گفتار خود جهت دهنده کودک، چیزی معما گونه است، زیرا هنوز از گفتار اجتماعی متمایز نشده است. این گفتار گاهی به صورت گفتار خود جهت دهنده و متمایز شده و گاهی به شکل همان ویژگی اولیه خود، یعنی به صورت گفتار اجتماعی ظاهر می شود. اما گفتار خود جهت دهنده، به تدریج خاموش تر و بی صدا تر می شود تا اینکه به صورت گفتار درونی درمی آید.

  • مطالعات مربوط به اختلاف­نظر ویگوتسکی و پیاژه

سختی تکلیف

ویگوتسکی چنین استدلال می کرد که اگر گفتار خودمحورانه، کارکردی در زمینه حل مسئله داشته باشد، باید هنگامی که تکالیف مشکل­تر می شود، افزایش یابد. پیاژه کارکرد مثبتی برای گفتار خودمحورانه نمی دید و نظریه او چنین چیزی را پیش­بینی نمی کرد.

بر همین اساس ویگوتسکی شرایطی را به وجود آورد تا در آن تکالیف مشکل­تر شوند. برای مثال هنگامی که کودک آماده نقاشی کشیدن بود به طور ناگهان متوجه می شد کاغذ و مداد رنگی در اختیار ندارد. در اینگونه موقعیت­ها در کودکان ۵-۷ ساله نسبت گفتار خودمحورانه تقریباً ۲ برابر شد. آنها سعی می کردند از راه گفتگو با خود مشکلاتشان را حل کنند. این مطالعه نشان داد گفتار خودمحورانه در کودکان خردسال کارکرد حل مسئله دارد.

روندهای سنی

ویگوتسکی اظهار کرد نظریه او در مقابل پیاژه روندهای سنی متفاوتی را پیش­بینی می کند. آنطور که پیاژه اشاره کرده است، اگر گفتار خودمحورانه صرفاً منعکس­کننده عدم بلوغ شناختی کودک باشد، باید پا به پای رشد کودک کاهش یابد. اما ویگوتسکی پیش­بینی کرد که گفتار خودمحورانه قبل از اینکه با تبدیل شدن به گفتار درونی کاهش یابد، افزایش خواهد یافت. اساساً تحقیقات تجربی بر روندهای سنی از دیدگاه ویگوتسکی حمایت کرده­اند، همچنان که تمام تحقیقات دیگر در این زمینه نیز دیدگاه ویگوتسکی را در برابر پیاژه تأیید کرده­اند. با وجود این همچنان به نظر می رسد که پیاژه تا حدی درست گفته است.

  • خودگردانی کلامی و رشد شخصیت

خودگردانی کلامی به ما کمک می کند تا رشد شخصیت را به طور گسترده­تری درک کنیم. این خودگردانی کلامی بویژه به آگاهی یافتن از ویژگی های شخصیتی از جمله وجدان و قدرت اراده کمک می کند.

وجدان

اصطلاح من برتر و عقده ادیپ فروید که از همانندسازی با والد هم­جنس در سن ۶ یا ۷ سالگی به وجود می­آید، مورد علاقه ویگوتسکی نبود. اما هنگامی که فروید در مورد فرآیند رشد من برتر بحث می کند، تبیین او کاملاً با نظریه ویگوتسکی جور در می­آید. فروید می گفت که کودکان از طریق درونی کردن موارد منع شده از سوی والدین من برتر را در خویش به وجود می­آورند، ویگوتسکی اضافه کرد این درونی­سازی به طور وسیعی از طریق گفتار رخ می دهد.

قدرت اراده

بعد دیگر شخصیت، اراده یا قدرت اراده است. اکثر ما احساس می کنیم که قدرت اراده مسئله مهمی در زندگی روزمره ما است، اما روانشناسان تقریباً آن را نادیده می گیرند. پیروان اسکینر معتقدند قدرت اراده وجود ندارد و در حقیقت این تقویت­کننده­های بیرونی هستند که رفتار ما را تعیین می کنند. اما ویگوتسکی فکر می کرد که قدرت اراده پدیده­ای واقعی است و موضوع مناسبی برای مطالعات روانشناختی به شمار می رود. سوال مربوط به اراده این است که “ما چطور می توانیم دست به عملی بزنیم در حالی که نیروهای قدرتمندی در مقابل آن عمل وجود دارند؟” پاسخ ویگوتسکی این بود که ما به کمک کلمات، محرک­هایی مصنوعی برای هدایت رفتار خود به وجود می­آوریم.

  • تحقیق لوریا در زمینه تنظیم رفتار به صورت کلامی

لوریا بر درونی سازی فرمان ها در بزرگسالان تمرکز کرد. او دریافت که توانایی کودک در پیروی کردن از دستورات بزرگ سالان به گونه ای آهسته رشد می کند. دستورات ما، به همین سادگی که رفتار کودک به وجود می آورند، قادر به بازداری  آن نیستند. اگر آزمایشگر به کودک ۲ ساله ای که توپ بادی را فشار می دهد، بگوید کافی است، این دستور معمولا اثر کمی دارد. در حقیقت در بسیاری از موارد، دستورات فقط باعث شدت یافتن عمل کودک می شوند، یعنی حتی فشار دادن توپ به وسیله کودک، با انرژی بیشتری انجام می گیرد.

کودکان در سن ۳ تا ۳٫۵ سالگی می توانند دستورات ویژه بزرگ سالان را نسبتا به خوبی دنبال کنند. لوریا معتقد بود کودکان به کارکرد تحریکی گفتار پاسخ و نه به محتوای معنایی آن می دهند.

خود نظم دهی و کارکرد عصب شناختی

لوریا متوجه شد توانایی کودک در نظم دهی به رفتار خود، به رسش سیستم عصبی بستگی دارد. وی متوجه شد بیمارانی که در جنگ جهانی دوم دچار آسیب مغزی شده بودند قادر به نظم دادن به رفتار خود نبودند و در نتیجه اسیر تحریک محیطی می شدند.   توانایی نظم دهی رفتار خود در ناحیه پیشانی بویژه در نیمکره چپ قرار دارد.

  • گفتار درونی

به نظر می رسد گفتار درونی در مقایسه با گفتار اجتماعی خلاصه­تر است.

در گفتار درونی، نهاد روانشناختی جمله حذف می شود، در حالی که گزاره روانشناختی آن باقی می ماند. هنگامی که به آهستگی با خودمان صحبت می کنیم، فاعل را که در ذهن مان است از قبل می شناسیم و برای مختصرسازی، کلمات مان را تنها به موارد جدید محدود می کنیم.

ویژگی دیگر، چیرگی حس بر معنا است. حس یک کلمه احساسی است که آن کلمه در ما برمی­انگیزد و این احساس تا حد زیادی به متنی که کلمه در آن قرار دارد بستگی دارد. معنای یک کلمه بر خلاف احساس آن به معنای دقیق آن اطلاق می شود، مانند آنچه در فرهنگ لغات دیده می شود و هنگامی که از کلمات برای فکر کردن درباره چیزی استفاده می کنیم تا حد زیادی تحت تأثیر حس کلمات قرار می گیریم.

  • آموزش مدرسه ای

کودکان از طریق آموزش سخت و مستقیم بر گفتار، خود به خود چیرگی پیدا می کنند. در واقع آنها از طریق آمادگی ژنتیکی برنامه­ریزی شده صحبت کردن را می­آموزند که این مسیر طبیعی رشد و نه مسیر فرهنگی است. اما فراگیری نظام های نشانه­ای دیگر، اغلب به میزان بیشتری به آموزش­های رسمی نیاز دارد(مثل یادگیری نوشتن و حساب کردن).

ویگوتسکی یکی از اولین روانشناسانی بود که تأثیر آموزش مدرسه­ای را بر ذهن و رشد کودک به دقت مورد ملاحظه قرار داد.

ویگوتسکی بر علیه پیاژه

 پیاژه بین رشد و آموزش، تمایز دقیقی قائل شده است. کودک یک کاوشگر هوشمند کوچک است که دست به اکتشاف می زند و موقعیت خود را فرمولبندی می کند. رشد فرآیندی خود به خودی است و از تغییرات رسشی درونی و از تلاش های خود کودک برای ساختن مفهومی از دنیا ناشی می شود.

منظور پیاژه این نبود که کودک در انزوا و جدای از دنیای اجتماعی رشد می کند. دیگر افراد بر تفکر کودک اثر می گذارند اما تلاش آنها از طریق آموزش مستقیم به کودک کمکی نمی کند، بلکه از طریق تحریک کردن و به تلاش واداشتن تفکر درونی کودک، رشد او را ارتقاء می بخشند.

از دیدگاه ویگوتسکی رشد خود به خودی اهمیت دارد، اما اگر ذهن کودک تنها محصول اکتشافات خود به خودی باشد ذهن آنها چندان پیشرفتی نمی کند. کودکان از دانش و ابزارهای مفهومی که فرهنگ در اختیارشان می گذارد تا حد زیادی سود می برند.

ویگوتسکی معتقد است آموزش باید جلوتر از رشد کودک باشد و آن را با خود به پیش ببرد و به کودکان در تسلط بر موضوعاتی کمک کند که خود آنها نمی توانند بلافاصله آنها را کسب کنند. درک آغازین آنها ممکن است سطحی باشد اما آموزش ارزشمند است زیرا ذهن کودکان را پیشرفته می کند.

  • مفاهیم علمی

ویگوتسکی برای نوعی از مفاهیم انتزاعی که در مدارس آموزش داده می شد ارزش خاصی قائل بود و آنها را مفاهیم علمی نامید(مثل ریاضی، علوم و علوم اجتماعی و ….). او این مفاهیم را در برابر مفاهیم خود به خودی قرار داد که کودکان خود آنها را می آموزند. چون کودکان اغلب مفاهیم خود به خودی را در خارج از مدرسه و در زندگی روزمره کسب می کنند، این مفاهیم خود به خودی را مفاهیم روزمره نامید. از نظر وی آموزش مفاهیم علمی بسیار سودمند است زیرا این مفاهیم چهارچوب وسیع­تری را برای کودکان فراهم می­آورد تا مفاهیم خود به خودی­شان را در آنها جای دهند.

ویگوتسکی معتقد است آموزش رسمی دو فایده ویژه دارد:

  1. باعث آگاهی یافتن کودک از تفکرش میشود.
  2. وقتی کودک نسبت به مفاهیم خود آگاهی پیدا کند میتواند از آنها به طور ارادی استفاده کند.

بنابراین ویگوتسکی در مقایسه با پیاژه برای مفاهیم علمی ارزش بیشتری قائل است. در دیدگاه ویگوتسکی هم مفاهیم خود به خودی و هم مفاهیم علمی ارزش خود را دارا هستند.

حوزه تقریبی رشد

اغلب معلمان احتمالاً با دیدگاه کلی ویگوتسکی موافقند. آنها می پذیرند که شغلشان ایجاب می کند تا ذهن کودک را پیشرفت دهند و برای این کار باید مفاهیم جدید را به طور مستقیم بیاموزند و منتظر کشف خود به خودی آنها نباشند. اما آنها در عین حال می دانند که هر مفهومی را نمی توانند به هر کودکی بیاموزند. برای مثال به کودک اول دبستان نمی توان جبر یاد داد. در واقع معلمان به روش هایی نیاز دارند تا به کمک آنها بتوانند تعیین کنند کودکان برای چه درس هایی آمادگی دارند.

ویگوتسکی فاصله ای که کودکان میتوانند در فراسوی سطح فعلی خود عمل کنند را حوزه تقریبی رشد نامید. ”حوزه تقریبی رشد عبارت است از فاصله بین سطح رشد فعلی، که به وسیله حل مسئله به طور مستقل تبیین می گردد و سطح رشد بالقوه، که از طریق حل مسئله با راهنمایی بزرگسالان یا همکاری با همسالان تواناتر حاصل می شود“.

وی امیدوار بود با طرح حوزه تقریبی رشد برای مربیان شاخص بهتری برای شناخت ظرفیت های بالقوه واقعی کودک فراهم آورد. حوزه تقریبی رشد به استعدادهای کاملاً شکل گرفته در کودک اشاره نمی کند بلکه بر استعدادهایی انگشت می گذارد که کودک امروز تنها با کمک دیگری می تواند انجام دهد، اما فردا قادر خواهد بود به تنهایی آنها را به انجام برساند.

ارزشیابی

ویگوتسکی به عنوان یک نظریه پرداز دیالکتیکی دیدگاه جدیدی را پیشنهاد می دهد. زندگی پر از تضاد و تناقض است و چیزی که ما باید مطالعه کنیم این است که وقتی نیروهای متضاد با یکدیگر برخورد می کنند چه اتفاقی رخ می دهد.

ویگوتسکی متهم به یکسونگری شده است. وی بر نیروهای فرهنگی بیشتر تأکید دارد. در این مسئله به راحتی می توان ویگوتسکی را تبرئه کرد زیرا وی زندگی بسیار کوتاهی داشته، بنابراین دیگران می توانند تعامل بین رشد و فرهنگ را به صورت کامل­تر ومتعادل­تر بررسی کنند.

انتقاد بعدی از او این است که، کمک کردن مداوم به کودک ممکن است باعث عدم استقلال در رشد کودکان شود.

منبع: نظریه های رشد کرین و لورا برک

پیمان دوستی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶

نظریه میان فردی هاری استک سالیوان

هاری استک سالیوان، معتقد بود افراد شخصیت خود را در بستر اجتماعی پرورش می دهند. او باور داشت که انسان ها بدون افراد دیگر هیچ شخصیتی نخواهند داشت. نظریه میان فردی سالیوان بر اهمیت مراحل مختلف رشد، یعنی نوباوگی، کودکی، بچگی، پیش نوجوانی، اوایل نوجوانی، اواخر نوجوانی و بزرگسالی تاکید دارد. رشد سالم انسان به توانایی فرد در برقراری رابطه صمیمانه با فردی دیگر وابسته است، اما متاسفانه اضطراب می تواند در هر سنی در روابط میان فردی رضایت بخش اختلال ایجاد کند.

شاید مهمترین مرحله رشد، پیش نوجوانی باشد، دوره ای که کودکان هنوز به سنی نرسیده اند که روابط صمیمانه آنها با تمایلات شهوانی پیچیده شود. سالیوان معتقد بود افراد زمانی به رشد سالم می رسند که بتوانند هم صمیمیت و هم شهوت را نسبت به طرف مقابل خود احساس کنند.

  • تنش ها

سالیوان نیز مانند یونگ و فروید، شخصیت را به صورت یک سیستم انرژی در نظر داشت. انرژی می تواند به صورت تنش(احتمال عمل کردن) یا به صورت خود اعمال(تغییر شکل های انرژی) وجود داشته باشد. تغییر شکل های انرژی، تنش ها را به رفتارهای ناآشکار یا آشکار تبدیل می کنند و هدف آنها ارضای نیازها و کاهش دادن اضطراب است.

تنش احتمال عمل کردن است که امکان دارد در آگاهی تجربه شود یا نشود. بنابراین همه تنش ها به صورت هشیار احساس نمی شوند. بسیاری از تنش ها، مانند اضطراب، دلشوره ها، رخوت، گرسنگی و برانگیختگی جنسی احساس می شوند؛ اما نه همیشه در سطح هشیار. سالیوان دو نوع تنش نیازها(منجر به اعمال ثمر بخش) و اضطراب(منجر به رفتارهای بی ثمر و آشفته) را مشخص کرد.

نیازها

نیازها تنش هایی هستند که عدم تعادل زیستی بین فرد و محیط فیزیو-شیمیایی درون و بیرون از ارگانیزم آنها را به بار می آورد. نیازها گذرا هستند، اما بعد از مدتی احتمالا دوباره بر می گردند. گرچه نیازها در اصل عنصر زیستی دارند، اما بسیاری از آنها از موقعیت میان فردی ناشی می شوند. اساسی ترین نیاز میان فردی، محبت است. کودک نیاز به محبت مادری را پرورش می دهد. برخلاف برخی نیازها، محبت به رفتارهای حداقل دو نفره نیاز داردو

محبت نیاز کلی است، زیرا به سلامتی کلی فرد مربوط می شود. نیازهای کلی که اکسیژن، غذا  و آب را نیز شامل می شوند، بر خلاف نیازهای موضعی هستند که از منطقه خاص بدن ناشی می شوند. چند منطقه بدن در ارضای نیازهای کلی و موضعی موثر هستند. برای مثال، دهان نیازهای کلی را با جذب غذا و اکسیژن ارضا می کند، اما نیاز موضعی به فعالیت دهنی را نیز برآورده می سازد. از دست ها می توان برای کمک به ارضای نیاز کلی محبت نیز استفاده کرد، اما دست ها می توانند برای ارضای نیاز موضعی به فعالیت دستی نیز به کار روند.

در حالی که کودک نیازهای کلی به غذا، آب و غیره را ارضا می کند، انرژی بیش از حد لازم به مصرف می رساند و این انرژی اضافی به شیوه های رفتار خاص تغییر شکل می یابد که سالیوان آن را پویش نامید.

اضطراب

نوع دوم تنش، اضطراب از این نظر با تنش های نیاز فرق دارد که گسسته، پراکنده و مبهم است و به خودی خود عملی را برای کاهش دادن آن برانگیخته نمی کند. اگر کودکان غذا(نیاز) نداشته باشند، روش عمل آنها مشخص است، اما اگر آنها مضطرب شوند، برای گریختن از این اضطراب نمی توانند کاری انجام دهند.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اضطراب از طریق فرایند همدلی  از مادر به کودک منتقل می شود. هرگونه نشانه اضطراب یا ناامنی در کودک، احتمالا به تلاش های مادر برای ارضای نیازهای کودک منجر می شود.

مادری که بچه مضطرب خود را تغذیه می کند، اضطراب را با گرسنگی اشتباه می گیرد. اگر کودک در پذیرفتن شیر اکراه داشته باشد، مادر مضطرب تر می شود که این خود اضطراب بیشتری در کودک ایجاد می کند. از آن پس، اضطراب در جهت مخالف، تنش های نیاز عمل نموده و از ارضا شدن آنها جلوگیری می کند.

اضطراب بر بزرگسالان نیز تاثیر زیان آوری دارد. اضطراب مهم ترین نیروی مخرب است که از رشد روابط میان فردی سالم جلوگیری می کند. سالیوان اضطراب شدید را به وارد شدن ضربه سر تشبیه کرد. اضطراب، افراد را از یادگیری عاجز می کند، حافظه را مختل می کند، ادراک را محدود می ساز و می تواند به یادزدودگی کامل منجر شود.

اضطراب رفتارهایی را ایجاد می کند که ۱) به افراد اجازه نمی دهد از اشتباهاتشان درس بگیرند، ۲) افراد را در حالت دنبال کردن میل بچه گانه به امنیت نگه می دارد و ۳) به طور کلی تضمین می کند افراد از تجربیات خود درس نخواهند گرفت.

سالیوان تاکید کرد اضطراب و تنهایی از این نظر که کاملا ناخواسته و ناخوشایند هستند، در بین همه تجربیات، منحصر به فرد می باشند. چون اضطراب رنج آور است، افراد به طور فطری گرایش دارند از آن اجتناب کنند و ذاتا حالت سرخوشی یا فقدان کامل تنش را ترجیح می دهند. به عقیده او، وجود اضطراب از نبود آن بسیار بدتر است.

از نظر او اضطراب از چند نظر با ترس، متفاوت است. اول اینکه، اضطراب معمولا از موقعیت های میان فردی پیچیده ناشی می شود و به صورت مبهم در آگاهی نمایان می شود؛ ترس واضح تر تشخیص داده می شود و راحت تر می توان به منشا آن اشاره کرد. دوم اینکه اضطراب ارزش مثبت ندارد. سوم اینکه اضطراب مانع از ارضای نیازها می شود، در حالی که ترس گاهی اوقات به افراد کمک می کند برخی نیازها را ارضا کنند. از نظر سالیوان، «اضطراب، تنشی مغایر با تنش نیازها و عمل کردن متناسب با کاهش آنهاست».

  • پویش ها

تغییر شکل های انرژی، به صورت الگوهای رفتار عادی که فرد را در طول عمر مشخص می کنند، پویش نامیده می شود. این اصطلاح تقریبا معنی صفات یا الگوهای عادت را دارد. پویش ها از دو طبقه اساسی هستند. طبقه اول آنهایی هستند که به مناطق خاص بدن، از جمله دهان، معقد، و اندام های تناسلی مربوط می شوند و طبقه دوم که با تنش ها ارتباط دارند. این طبقه دوم از سه طبقه پویش های گسسته، مجزا و پیوسته تشکیل شده است.

پویش های گسسته تمام الگوهای رفتار مخرب را در بر می گیرند که با مفهوم بدخواهی ارتباط دارند، پویش های مجزا مواردی مانند شهوت را شامل می شوند که به روابط میان فردی ربطی ندارند و پویش های پیوسته، الگوهای رفتار سودمند مانند صمیمیت و سیستم خود هستند.

خودخواهی

خودخواهی پویش گسسته شرارت و نفرت است که با احساس زندگی کردن در بین دشمنان مشخص می شود. بدخواهی در حدود ۲ یا ۳ سالگی ایجاد می شود، یعنی زمانی که اعمال کودکان مورد واکنش منفی و بی توجهی قرار می گیرند یا اینکه با اضطراب و عذاب مواجه می شوند. در صورتی که والدین سعی کنند رفتار فرزندان خود را با تنبیه بدنی یا اظهارات ملامت آمیز کنترل کنند، برخی کودکان یاد می گیرند از ابراز نیاز به محبت، امتناع کنند.

این به نوبه خود، نگرش منفی کودک را نسبت به دنیا استحکام می بخشد. اعمال بدخواهانه اغلب به صورت کمرویی، موذی گری، قساوت یا انواع دیگر رفتار ضداجتماعی یا غیر اجتماعی در می اید. سالیوان نگرش بدخواهانه را به این صورت بیان کرد: «یک وقتی همه چیز دوست داشتنی بود، اما این قبل از آن بود که مجبور بودم با مردم سر و کار داشته باشم».

صمیمیت

صمیمیت از نیاز پیشین به محبت به وجود می آید، اما اختصاصی تر است و رابطه میان فردی نزدیک بین دو نفر را شامل می شود که مرتبه کم و بیش برابری دارند. صمیمیت را نباید با میل جنسی اشتباه گرفت. در واقع، صمیمیت قبل از بلوغ ایجاد می شود. از آنجایی که صمیمیت پویشی است که به مشارکت برابر نیاز دارد، معمولا در روابط والد-فرزند وجود ندارد، مگر اینکه هر دو بزرگسال باشند و یکدیگر را به چشم برابر ببینند.

صمیمیت پویشی منسجم کننده است که واکنش های محبت آمیز طرف مقابل را بر می انگیزد و از این طریق، اضطراب و تنهایی را کاهش می دهد. صمیمیت تجربه تقویت کننده ای است که اغلب افراد سالم آرزوی آن را دارند.

شهوت

شهوت گرایش مجزایی است و برای ارضای آن به فرد دیگری نیاز نیست. شهوت خود را در رفتار کامجویی از خویش آشکار می سازد، حتی زمانی که فرد دیگری هدف شهوت فرد باشد. شهوت؛ پویش بسیار قدرتمندی در مرحله نوجوانی است؛ که در این زمان اغلب به کاهش عزت نفس منجر می شود. معمولا تلاش هایی که در جهت فعالیت شهوت انگیز صورت می گیرند، با واکنش منفی دیگران مواجه می  شوند که این اضطراب را افزایش و احساس ارزشمندی را کاهش می دهد. علاوه بر این؛ معمولا شهوت مانع از رابطه صمیمانه می شود؛ به ویژه در اوایل نوجوانی که به راحتی با کشش جنسی اشتباه گرفته می شود.

سیستم خود

سیستم خود از تمام پویش های دیگر پیچیده تر و فراگیرتر است. سیستم خود، الگوی رفتارهای باثباتی است که با محافظت از افراد در برابر اضطراب، امنیت میان فردی آنها را تامین می کند. سیستم خود مانند صمیمیت، پویش پیوسته ای است که از موقعیت میان فردی ناشی می شود. با این حال، قبل از صمیمیت، تقریبا در ۱۲ تا ۱۸ ماهگی پرورش می یابد. توانایی تشخیص دادن افزایش یا کاهش جزئی در اضطراب، سیستم خود را به وسیله هشدار دهنده درونی مجهز می کند.

با این حال، این هشدار نعمت درهمی است. از یک سو به عنوان یک علامت عمل می کند و افراد را از افزایش اضطراب آگاه می سازد و امکان محافظت از خودشان را به آنها می دهد. از سوی دیگر، این میل به محافظت از خود علیه اضطراب، سیستم خود را در برابر تغییر مقاوم می سازد و به افراد اجازه نمی دهد از تجربیات آکنده از اضطراب بهره مند شوند. چون وظیفه اصلی سیستم خود، محافظت از افراد در برابر اضطراب است، «مانع اصلی بر سر راه تغییرات، مطلوب در شخصیت» نیز هست. با این حال، شخصیت راکد نیست و در آغاز مراحل گوناگون رشد، پذیرای تغییر است.

وقتی سیستم خود به وجود می آید، افراد تصویر باثباتی از خودشان تشکیل می دهند. از آن پس، هر تجربه میان فردی که از نظر آنها برخلاف حرمت نفس باشد، امنیت آنها را تهدید می کند، در نتیجه افراد سعی می کنند به وسیله عملیات امنیتی از خودشان در برابر تنش های میان فردی دفاع کنند.

هدف عملیات امنیتی، کاهش احساس های ناامنی یا اضطراب است. افراد تجربیات میان فردی را که با حرمت نفس آنها مغایر است است، نادیده یا تحریف می کنند. سالیوان عملیات امنیتی را «ترمز نیرومندی برای پیشرفت شخصی و انسانی» نامید.

دو عملیات امنیتی مهم، تجزیه و بی توجهی گزینشی هستند. تجزیه شامل آن دسته از تکانه ها، امیال و نیازهایی است که فرد به آنها اجازه نمی دهد وارد آگاهی شوند. این تجربیات هنوز وجود دارند، اما در سطح ناهشیار به تاثیرگذاری خود بر شخصیت ادامه می دهند. تصورات تجزیه شده، در رویاها، خیال بافی ها، و سایر فعالیت های غیر عمدی بیرون از آگاهی، آشکار می شوند و هدف آنها حفظ امنیت میان فردی است.

کنترل تمرکز آگاهی که بی توجهی گزینشی نامیده می شود، خودداری از دیدن چیزهایی است که فرد دوست ندارد آنها را ببیند. این با تجزیه، هم از نظر درجه و هم علت، تفاوت دارد. تجربیاتی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، بیشتر در دسترس آگاهی قرار دارند و از نظر گستره محدودتر هستند. این تجربیات بعد از اینکه افراد سیستم خود را تشکیل داده اند، آغاز می شوند و تلاش های افراد برای ممانعت از ورود تجربیاتی که با سیستم خود موجود آنها هماهنگ نیستند، آنها را تحریک می کنند. تجربه هایی که به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار می گیرند، مانند تجربیات تجزیه ای، با وجود اینکه کاملا هشیار نیستند، فعال می مانند.

  • شخصیت بخشی ها

در آغاز نوباوگی و بعد در طول مراحل گوناگون رشد، افراد تصورات خاصی را از خودشان و دیگران اکتساب می کنند. این تصورات که شخصیت بخشی نامیده می شوند، می توانند نسبتا دقیق باشند، یا به علت اینکه تحت تاثیر نیازها و اضطراب های فرد قرار داشته اند، شدیدا تحریف شده باشند. سالیوان سه شخصیت بخشی اساسی مادربد، مادر خوب و من را توصیف کرد که در نوباوگی ایجاد می شوند. علاوه بر این، برخی کودکان شخصیت بخشی خیالی(همبازی خیالی) را در دوران کودکی اکتساب می کنند.

مادر بد، مادر خوب

مفهوم مادر بد و مادر خوب سالیوان شبیه مفهوم پستان بد و پستان خوب ملانی کلین است. شخصیت بخشی مادر بد، در واقع از تجربیات کودک در مورد نوک پستان بد ناشی می شود. مهم نیست این نوک پستان به مادر تعلق دارد یا به سرشیشه ای که مادر، پدر، پرستار یا فرد دیگری آن را نگهداشته است. شخصیت بخشی مادر بد تقریبا به طور کامل نامتمایز است زیرا هرکسی را که در پرستاری دخالت دارد، شامل می شود. این تصویر صرفا بازنمایی مبهم کودک از درست تغذیه نشدن است.

بعد از مادر بد، کودک بر اساس رفتارهای محبت آمیز مادر، شخصیت بخشی مادر خوب را فرا می گیرد. این دو شخصیت بخشی، یکی بر اساس برداشت کودک از مادر بخواه و مضطرب و دیگری بر اساس مادر آرام و با محبت باهم ترکیب می شوند و شخصیت پیچیده ای مرکب از ویژگی های متضاد را تشکیل می دهند که به فرد واحدی فرافکنی می شوند. تا زمانی که کودک زبان را پرورش دهد، این دو تصویر ذهنی متضاد از مادر می توانند باهم وجود داشته باشند.

شخصیت بخشی های من

کودک در اواسط نوباوگی شخصیت بخشی های من بد، من خوب و من هیچ را شکل می دهد که عناصر اصلی شخصیت بخشی خود(Self) هستند. هریک از اینها با تصور در حال تکمیل من یا بدن من ارتباط دارد. شخصیت بخشی من بد از تجربیات تنبیه شدن و تایید نشدن کودکان از جانب مادرشان شکل می گیرد. اضطراب حاصل به قدر کافی نیرومند هست که به کودکان بیاموزد آنها بد هستند، اما این اضطراب آنقدر شدید نیست که باعث شود تجربه آن تجزیه شود یا به صورت گزینشی مورد بی توجهی قرار گیرد. من بد مانند همه شخصیت بخشی ها از موقعیت میان فردی شکل می گیرد، یعنی کودکان می توانند یادبگیرند که آنها فقط از نظر فرد دیگری معمولا از نظر مادر بد هستند.

شخصیت بخشی من خوب از تجربیات کودکان در رابطه با پاداش و تایید ناشی می شود. کودکان زمانی خودشان را خوب احساس می کنند که ابراز محبت مادرشان را درک کنند. این گونه تجربیات، اضطراب را کاهش می دهند و شخصیت بخشی من خوب را تقویت می کنند. با این حال، اضطراب شدید ناگهانی می تواند باعث شود کودک شخصیت بخشی من هیچ را تشکیل دهد و تجربیات مرتبط با آن اضطراب را تجزیه نموده یا به صورت گزینشی به آن توجه نکند.

کودک وجود این تجربیات را در تصور ذهنی من انکار می کند، به طوری که آنها بخشی از شخصیت بخشی من هیچ می شوند. بزرگسالان نیز با این شخصیت بخشی من هیچ مبهم مواجه می شوند که در رویاها، دوره های اسکیزوفرنیک و سایر واکنش های تجزیه ای آشکار می شوند. سالیوان معتقد بود این تجربیات هولناک همیشه هشداری را در پیش دارند. زمانی که بزرگسالان دچار اضطراب شدید و ناگهانی می شوند، هیجان غیر عادی بر آنها چیره می شود. این تجربه علامت با ارزشی برای واکنش های اسکیزوفرنیک قریب الوقوع است. هیجان غیر عادی می تواند در رویاها تجربه شود و یا به صورت بهت، وحشت، انزجار یا احساس لرزیدن درآید.

شخصیت بخشی های خیالی

همه روابط میان فردی با افراد واقعی نیستند. کودکان اغلب همبازی های خیالی دارند که نوعی شخصیت بخشی خیالی هستند، یعنی صفات یا افراد غیر واقعی که کودکان برای حفاظت از عزت نفس خود می آفرینند. سالیوان(۱۹۴۶) معتقد بود این دوستان خیالی به اندازه همبازی های واقعی برای رشد کودک اهمیت دارند.

با این حال، اغلب بزرگسالان نیز ویژگی های خیالی در دیگران می بینند. در صورتی که افراد صفات خیالی را که پس مانده های روابط قبلی هستند به دیگران فرافکنی کنند، شخصیت بخشی های خیالی می توانند در روابط میان فردی تعارض به وجود آورند. آنها به افراد اجازه نمی دهند در سطح شناختی یکسانی عمل کنند.

  • سطوح شناخت

سالیوان سه سطح شناخت ابتدایی اندیشی، علت و معلول اندیشی صوری و منطقی اندیشی را مطرح کرد. سطوح شناخ به روش های درک کردن تخیل و تصور کردن اشاره دارند. انتقال دادن تجربیات در سطح ابتدایی اندیشی غیر ممکن است. اندیشه های علت و معلولی صوری، شخصی و پیش منطقی هستند و فقط به صورت تحریف شده منتقل می شوند و منطقی اندیشی انتقال میان فردی معنی دار است.

سطح ابتدایی اندیشی

ابتدایی ترین تجربیات کودک در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند. چون این تجربیات را نمی توان به دیگران انتقال داد، توصیف یا تعریف آنها دشوار است. بهترین روش برای فهمیدن این اصطلاح این است که سعی کنیم قدیمی ترین تجربیات ذهنی یک نوزاد را تجسم کنیم. این تجربیات باید به گونه ای با مناطق مختلف بدن ارتباط داشته باشند. نوزاد احساس گرسنگی و درد می کند و این تجربیات ابتدایی به عمل قابل مشاهده ای نظیر مکیدن یا گریه منجر می شوند. کودک دلیل این اعمال را نمی داند و بین این اعمال و تغذیه شدن هیچ رابطه ای نمی بیند. رویدادهایی که در سطح ابتدایی اندیشی صورت می گیرند، به عنوان تجربیات نامتمایز، خارج از یادآوری هشیار هستند.

تجربیات ابتدایی اندیشی در بزرگسالان، شکل احساس ها، تصورات ذهنی، خلق ها و برداشت های لحظه ای به خود می گیرند. این تصاویر ذهنی ابتدایی زندگی خواب و بیداری، به صورت ضعیف درک می شوند و یا به طور کامل ناهشیار هستند. با اینکه افراد نمی توانند این تصاویر ذهنی را به دیگران منتقل کنند، اما گاهی می توانند به دیگران بگویند که احساس عجیبی داشته انند، احساسی که نمی توانند آن را بر زبان آورند.

سطح علت و معلول اندیشی صوری

تجربیات در سطح علت و معلول اندیشی صوری، پیش منطقی هستند و معمولا زمانی ایجاد می شوند که فرد بین دو رویدادی که بر حسب اتفاق باهم روی داده اند، رابطه علت و معلولی فرض می کنند(تداعی تصادفی). شناخت های علت و معلولی صوری را فقط به صورت تحریف شده می توان به دیگران منتقل کرد.

سطح علت و معلول اندیشی صوری از همان اوایل کودکی شکل می گیرد و در طول زندگی فرد ادامه می یابد. برای مثال، کودکی که پستان را می مکد، در ابتدا بین مکیدن و دریافت غذا رابطه ای نمی بیند، اما طولی نمی کشد که بین این رفتار و رفتار مادرش ارتباط برقرار می کند. چون مکیدن و تغذیه باهم روی می دهند، کودک باور می کند که رفتار مکیدن موجب رفتار تغذیه مادرش می شود. این فرایند درک کردن رابطه علت و معلولی بین این دو رویداد که مجاورت زمانی نزدیکی دارند، تحریف علت و معلول اندیشی نامیده می شود.

تجربیات شرطی کردن انسان ها و حیوانات، نمونه ای از علت و معلول اندیشی صوری است. در صورتی که فردی حضور نداشته باشد، کودک ممکن است از خدا یا افراد خیالی بخواهد در خواست وی را اجابت کنند. مقداری از رفتار بزرگسالان از علت و معلول اندیشی صوری مشابه ناشی می شود.

سطح منطقی اندیشی

تجربیاتی که از نظر عمومی معتبر هستند و می توان آنها را به صورت نمادی به دیگران منتقل کرد، در سطح منطقی اندیشی صورت می گیرند. تجربیاتی که از نظر عمومی معتبرند، آنهایی هستند که دو نفر یا بیشتر درباره معنی آنها اتفاق نظر دارند. رایج ترین نمادها، نمادهای زبان از جمله کلمات و یا حرکات ایما و اشاره هستند.

سالیوان معتقد بود اولین مورد شناخت در سطح منطقی، زمانی نمایان می شود که صدا یا ایما و اشاره ای همان معنی را که برای والدین دارد، برای کودک هم داشته باشد. سطح منطقی اندیشی شناخت، زمانی رایج تر می شود که کودک زبان رسمی را آغاز می کند؛ اما هرگز به طور کامل جایگزین شناخت ابتدایی و علت و معلول اندیشی صوری نمی شود. تجربه بزرگسالی در هر سه سطح صورت می گیرد.

  • مراحل رشد

سالیوان هفت مرحله رشد را ۱) نوباوگی، ۲) کودکی، ۳) بچگی، ۴) پیش نوجوانی، ۵) اوایل نوجوانی، ۶) اواخر نوجوانی و ۷) بزرگسالی فرض کرد. روابط میان فردی در تمام این مراحل جریان دارند. تغییر شخصیت می تواند در هر زمانی روید دهد، اما هنگام انتقال از یک مرحله به مرحله بعدی، احتمال آن خیلی بیشتر است. در واقع، این دوره های ورودی، از خود مراحل مهم تر هستند. تجربیاتی که قبلا تجزیه شده یا به طور گزینشی مورد بی توجهی قرار گرفته اند در یکی از این دوره های انتقالی وارد سیستم خود می شوند.

نوباوگی

نوباوگی از تولد شروع می شود و تا زمانی که کودک معمولا در ۱۸ تا ۲۴ ماهگی به صورت شمرده صحبت می کند، ادامه می یابد. سالیوان معتقد بود کودک از طریق محبتی که از مادر می بیند، انسان می شود. ارضای تقریبا هر نیاز انسان، همکاری فرد دیگری را می طلبد. نوباوگان نمی توانند بدون اینکه مادر برای آنها غذا، سرپناه، دمای معتدل، تماس جسمانی و تمیز کردن مواد زاید تامین کنند، زنده بمانند.

اولین اضطراب کودک همیشه با وضعیت پرستاری و منطقه دهانی ارتباط دارد. خزانه رفتارهای کودک بر خلاف خزانه مادر، برای تحمل کردن اضطراب مناسب نیست. کودکان هر وسیله ای را برای کاستن اضطراب امتحان می کنند. این تلاش ها معمولا رد کردن پستان را شامل می شود که با شکست روبرو می شود. رد کردن پستان توسط کودک، به اضطراب مادر می افزاید. سرانجام کودک پستان خوب را از پستان بد تشخیص می دهد، اولی با سرخوشی نسبی در جریان تغذیه و دومی با اضطراب بادوام ارتباط دارد.

کودک اضطراب و گرسنگی را از طریق گریه ابراز می کند. امکان دارد مادر اضطراب را با گرسنگی اشتباه بگیرد و پستان را به دهان کودک مضطرب فرو کند. حالت مخالف نیز می تواند روی دهد. در این صورت کودک خشمگین می شود که این اضطراب مادر را بیشتر می کند و توانایی همکاری با فرزندش را مختل می سازد.

زمانی که تنش به وحشت نزدیک می شود، کودک به سختی می تواند تنفس کند. اما محافظ های فطری بی تفاوتی و گسلش خواب آور، کودک را از مرگ نجات می دهند. بی تفاوتی و گسلش خواب آور به کودک امکان می هد با وجود گرسنگی به خواب رود.

کودک در جریان تغذیه نه تنها غذا دریافت می کند، بلکه برخی از نیازهای محبت او ارضا می شوند. با این حال، رابطه مادر-کودک مانند دو روری سکه هستند. مادر در صورتی خوب است که نیازهای کودک را ارضا کند و در صورتی بد است که اضطراب را تحریک نماید.

نوباوگان در اواسط نوباوگی یاد می گیرند از طریق زبان بدن ارتباط برقرار کنند. در آغاز زبان آنها در سطح فری یا خود محور صورت می گیرد. این دوره از نوباوگی با زبان اوتیستیک مشخص می شود، یعنی زبانی خصوصی که برای دیگران معنی چندانی ندارد. ارتباط اولیه به صورت جلوه های صورت و ادا کردن واج های مختلف بیان می شود که هر دو آنها از طریق تقلید آموخته می شوند و سرانجام ژست ها و صداهای گویایی برای کودک همان معنایی را پیدا می کنند که برای دیگران دارند. این ارتباط علامت شروع زبان نحوی و پایان دوره نوباوگی است.

کودکی

مرحله کودکی با پیدایی زبان نحوی آغاز می شود و تا ظاهر شدن نیاز به همبازی های هم مرتبه ادامه می یباد. سن کودکی از فرهنگی به فرهنگ دیگر و از فردی به فرد دیگر متفاوت است، اما دوره ۱۸ تا ۲۴ ماهگی الی ۵ یا ۶ سالگی را در بر می گیرد.

مادر بازهم مهم ترین فرد است، اما نقش او با آنچه در نوباوگی بود، تفاوت دارد. شخصیت بخشی های دوگانه از مادر؛ اکنون در یکی ترکیب شده اند و برداشت کودک از مادر با مادر واقعی هماهنگ تر است. با این حال شخصیت بخشی های مادر خوب و مادر بد معمولا در سطح علت و معلول اندیشی صوری حفظ می شوند.

کودک مادر و پدر را از هم جدا می کند و هریک را به داشتن نقشی جداگانه در نظر می گیرد. تقریبا در همین زمان، کودکان شخصیت بخشی های من را در پویش خود واحدی ترکیب می کنند. بعد از اینکه آنها زبان نحوی را فراگرفتند، دیگر نمی توانند به طور همزمان با من بد و من خوب به صورت هشیار رابطه برقرار کنند، اکنون به تقلید از والدین، به رفتارها برچسب خوب یا بد می زنند. با این حال، این برچسب ها با شخصیت بخشی های قدیمی نوباوگی تفاوت  دارند زیرا در سطح منطقی اندیشی، نمادی می شوند و به جای اینکه از کاهش یا افزایش اضطراب ناشی شوند، از رفتار کودکان سرچشمه می گیرند. اکنون خوب و بد به ارزش اجتماعی یا اخلاقی اشاره دارند و دیگر به وجود یا عدم وجود تنش رنج آوری که اضطراب نامیده می شود، اشاره ای ندارند.

در مرحله کودکی، هیجانات دوجانبه می شوند، کودک می تواند محبت کند و محبت ببیند. رابطه بین مادر و کودک خصوصی تر و کمتر یک طرفه می شود. کودک او را بر این مبنا ارزیابی می کند که آیا احساس های محبت متقابل نشان می دهد، بر پایه ارضای متقابل نیازها رابطه بر قرار می کند، یا اینکه نگرش طر کننده نشان می دهد.

کودکان پیش دبستانی، اغلب یک رابطه مهم دیگر به نام همبازی خیالی دارند. این دوست خیالی کودکان را قادر می سازد رابطه امنی داشته باشند که اضطراب کمی تولید می کند. سالیوان تاکید کرد، داشتن همبازی خیالی رویداد مثبتی است که به کودکان کمک می کند برای برقراری رابطه صمیمانه با دوستان واقعی در مرحله پیش نوجوانی آماده شوند. این رابطه آرام بخش با همبازی خیالی به کودکان امکان می دهد از والدین خود مستقل تر باشند و در سال های بعدی روابط دوستی برقرار کنند.

سالیوان(۱۹۵۳) کودکی را دوره فرهنگ پذیری سریع نامید. کودکان علاوه بر فراگیری زبان، الگوهای فرهنگی پاکیزگی، آموزش استفاده از توالت، عادت های خوردن و انتظارات نقش جنسی را یاد می گیرند. آنها همچنین دو فرایند مهم دیگر یعنی نمایش ها و اشتغال های ذهنی را یاد می گیرند.

نمایش ها، تلاش هایی برای عمل کردن شبیه صاحبان قدرت مهم، مخصوصا پدر و مادر هستند. اشتغال های ذهنی راهبردهایی هستند برای اجتناب از اضطراب و موقعیت های ترس برانگیز به وسیله مشغول نگه داشتن خود به فعالیتی که قبلا سودمندی یا تقویت کنندگی آن ثابت شده است.

نگرش بدخواهانه در سال های پیش دبستانی به اوج می رسد و باعث می شود برخی کودکان احساس کنند در سرزمین متخاصم یا دشمن زندگی می کنند. در عین حال، کودکان یاد می گیرند که جامعه قید و بندهای خاصی را برای آزادی آنها ایجاد کرده است. کودکان از این قید و بندها و از تجربیاتی که در مورد تاید و عدم تاید داشته اند، پویش خود را پرورش می دهند که به آنها کمک می کند با اضطراب برخورد کنند و به شخصیت خویش ثبات بخشند. در واقع سیستم خود، ثبات بسیار زیادی را به وجود می آور که تغییرات آینده را بی اندازه دشوار می کند.

دوران بچگی

دوران بچگی با پیدایی نیاز به همسالان یا همبازی های هم مرتبه آغاز می شود و زمانی خاتمه می یابد که کودک دوستی را برای ارضای نیاز صمیمیت پیدا می کند. سالیوان معتقد بود کودک در دوران بچگی باید رقابت، سازش و همکاری را یاد بگیرد. میزان رقابتی که در کودکان این سن یافت می شود با توجه به فرهنگ، متفاوت است.

خیلی از کودکان معتقدند برای اینکه موفق باشند باید رقابت جو باشند. سازش نیز می تواند افراطی باشد. کودک ۷ ساله ای که یاد می گیرد همواره تسلیم دیگران شود، از نظر جامعه پذیری معلول است و این  صفت تسلیم شدن می تواند بعدها نیز مشخصه چنین فردی باشد. همکاری چیزی بیش از ترکیب کردن رقابت و سازش است. همکاری تمام فرایندهای ضروری برای کنار آمدن با دیگران را شامل می شود. کودکی که در دوران بچگی قرار دارد، باید همکاری با دیگران را در دنیای واقعی روابط میان فردی یادبگیرد. همکاری گام مهمی در فرایند اجتماعی شدن است و مهم ترین تکلیفی است که کودکان در این مرحله از رشد با آن روبرو هستند.

کودکان در دوران بچگی با کودکان دیگری که مرتبه برابری دارند؛ رابطه برقرار می کنند. روابط یک به یک نادر هستند، اما در صورتی که وجود داشته باشند؛ به احتمال زیاد بر اساس صمیمیت واقعی استوار نیستند. پسرها و دخترها باهم بازی می کنند و به جنسیت یکدیگر توجه چندانی ندارند. روابط دونفره دایمی هنوز در راه است؛ کودکان این سن، تشخیص دادن بین خودشان و متمایز کردن بزرگسالان را آغاز می کنند. آنها یک معلم را مهربان تر از معلم دیگر و .. می انگارند. دنیای واقعی بیشتر مورد توجه قرار می گیرد و به آنها امکان می دهد به طور فزاینده ای در سطح منطقی عمل کنند.

در پایان دوران بچگی، کودک باید جهت گیری به سمت نوعی زندگی را پرورش داده باشد که برخورد با اضطراب را آسان تر کند، نیازهای موضعی و محبت را ارضا نماید و بر اساس حافظه و آینده نگری، هدف هایی را تعیین کند. این جهت گیری به سمت زندگی، فرد را برای دنبال کردن روابط میان فردی عمیق تر آماده می سازد.

پیش نوجوانی

پیش نوجوانی که از ۸٫۵ سالگی شروع و به نوجوانی ختم می شود دوره صمیمیت با یک فرد خاص، معمولا فردی همجنس است. همه مراحل پیشین خودمحورانه هستند؛ به طوری که روابط دوستی بر اساس نفع شخصی برقرار می شوند. پیش نوجوان، برای اولین بار به فرد دیگری علاقه واقعی پیدا می کند. سالیوان(۱۹۵۳) این فرایند موجود اجتماعی شدن را شاهکار پیش نوجوانی نامید که احتمالا به تغییر شخصیتی اشاره دارد که در پیش نوجوانی خودش تجربه کرده بود.

ویژگی بارز پیش نوجوانی، پیدایش قابلیت دوست داشتن است. صمیمیت مستلزم رابطه ای است که دو نفر مرتبا ارزش شخصی یکدیگر را تایید کنند. عشق زمانی وجود دارد که ارضا یا امنیت فردی دیگر به اندازه ارضا یا امنیت خود شخص با اهمیت باشد.

علاقه زیاد به معلمان یا ستاره های سینما روابط صمیمانه نیست، زیرا از نظر هم رایی و اتفاق نظر تایید نمی شوند. روابط مهم این سن معمولا رفاقت های پسر با پسر و دختر با دختر هستند. برای یک پیش نوجوان مهم تر است که همسالانش او را دوست داشته باشند تا معلمان یا والدین. رفقا می توانند عقاید و هیجان های خود را بدون نگرانی از تحقیر یا شرمندگی، آزادانه به یکدیگر ابراز کنند.

سالیوان معتقد بود پیش نوجوانی بی دردسرترین و بی خیال ترین دوره زندگی است. والدین هنوز مهم هستند، هرچند به صورت واقع بینانه تری ارزیابی مجدد می شوند. پیش نوجوانان می توانند عشق ایثارگرانه را تجربه کنند که هنوز با شهوت پیچیده نشده است.

تجربیات دوره پیش نوجوانی برای رشد آتی شخصیت اهمیت زیادی دارند. اگر کودکان در این زمان صمیمت را یاد نگیرند، احتمالا به طور جدی در رشد بعدی شخصیت با مانع روبرو می شوند. با این حال، تاثیرات مثبت رابطه صمیمانه می توانند تاثیرات منفی پیشین را کاهش دهند. اشتباهاتی که در مراحل پیشین رشد صورت گرفته اند را می توان در دوره پیش نوجوانی جبران کرد؛ اما به سختی می توان اشتباهات دوره پیش نوجوانی را در مراحل بعدی رشد جبران نمود. دوره نسبتا کوتاه و ساده پیش نوجوانی با شروع بلوغ به پایان می رسد.

اوایل نوجوانی

اوایل نوجوانی با بلوغ شروع می شود و با نیاز به عشق جنسی با یک نفر، خاتمه می یابد. این دوره با فوران تمایل تناسلی و پیدایی روابط شهوت انگیز مشخص می شود. سالیوان در مورد این مرحله نیز مانند مراحل دیگر، بر سن زمانی تاکید زیادی نکرد.

نیاز به صمیمیت که در مرحله پیشین کسب شده است، در اوایل نوجوانی ادامه می یابد، اما اکنون با نیاز برابر ولی مجزای شهوت همراه است. به علاوه امنیت یا نیاز به فارغ بودن از اضطراب، در اوایل نوجوانی فعال می ماند. بنابراین صمیمیت، شهوت و امنیت اغلب با یکدیگر در تضاد هستند، از این رو حداقل به سه طریق برای نوجوان استرس و تعارض به بار می آورند.

اول اینکه شهوت در اقدامات امنیتی اخلال ایجاد می کند، زیرا فعالیت تناسلی غالبا با اضطراب، گناه و شرمندگی آمیخته است. دوم اینکه صمیمیت نیز می تواند امنیت را به خطر اندازد و این در صورتی است که نوجوانان بخواهند با نوجوانان جنس مخالف روابط دوستی صمیمانه برقرار کنند. این تلاش ها آکنده از خودناباوری، عدم اطمینان و تمسخر دیگران است که امکان دارد به از دست دادن اعتماد به نفس و افزایش اضطراب منجر شود. سوم اینکه صمیمیت و شهوت در اوایل نوجوانی اغلب در تعارض هستند. با اینکه روابط دوستی صمیمانه با همسالان هم مرتبه هنوز اهمیت دارند، اما تنش های تناسلی نیرومند، بدون توجه به نیاز صمیمیت به دنبال راه خروجی هستند. نوجوانان ممکن است روابط دوستی صمیمانه خود را از دوره پیش نوجوانی حفظ کنند و در عین حال نسبت به افرادی که نه دوستشان دارند و نه حتی آنها را می شناسند، احساس شهوت داشته باشند.

چون پویش شهوت زیستی است، صرف نظر از آمادگی میان فردی شخص برای آن؛ به هنگام بلوغ پدیدار می شود. پسری که در مورد صمیمیت تجربه قبلی ندارد، می تواند دون ژوانی شود که دختران را به تصرف جنسی خود درآورد بدون اینکه علاقه واقعی به آنها داشته باشد. دختر نیز ممکن است برای پسرها دلبری کند؛ اما توانایی لازم را برای برقراری رابطه صمیمانه با آنها نداشته باشد.

سالیوان(۱۹۵۳) معتقد بود اوایل نوجوانی نقطه عطفی در رشد شخصیت است. فرد یا از این مرحله با تسلط بر پویش های صمیمیت و شهوت خارج می شود، یا اینکه در مراحل بعدی با مشکلات میان فردی جدی روبرو خواهد شد. با اینکه سازگاری جنسی برای رشد شخصیت اهمیت دارد، اما سالیوان معتقد بود موضوع اساسی، در کنار آمدن با دیگران نهفته است.

اواخر نوجوانی

اواخر نوجوانی زمانی آغاز می شود که جوانان می توانند نسبت به یک نفر احساس شهوت و صمیمیت داشته باشند و به بزرگسالی که رابطه عشق بادوامی برقرار می کنند، ختم می شود. اواخر نوجوانی دوره خودیابی را در بر دارد، یعنی زمانی که نوجوانان اولویت های رفتار تناسلی خود را معمولا در ۱۵ تا ۱۸ سالگی تعیین کرده اند. با این حال، دستیابی به این مرحله فردی است و برخی هرگز به آن نمی رسند.

ویژگی بارز اواخر نوجوانی، ترکیب صمیمیت و شهوت است. تلاش های پر دردسر خودکاوی در اوایل نوجوانی به صورت الگوی باثبات فعالیت جنسی تکامل می یابد که به موجب آن، فرد عزیزی هدف تمایل شهوت انگیز نیز هست. افراد جنس مخالف، دیگر فقط به عنوان هدف های جنسی مورد علاقه نیستند؛ بلکه به عنوان افرادی انگاشته می شوند که می توانند به صورت از خود گذشته دوست داشتنی باشند. بر خلاف مرحله قبلی که با تغییرات زیستی آغاز می شد، اواخر نوجوانی کاملا با روابط میان فردی مشخص می شود.

اواخر نوجوانی موفقیت آمیز با رشد شیوه منطقی اندیشی مشخص می شود. آنها از دیگران یاد می گیرند چگونه در دنیای بزرگسالی زندگی کنند، اما گذراندن موفقیت آمیز مراحل قبلی، این سازگاری را تسهیل می کند. اگر مراحل قبلی رشد موفقیت آمیز نبوده باشند، آنها برای اجتناب از اضطراب و تلاش برای حفظ کردن عزت نفس از طریق بی توجهی گزینشی، تجزیه و نشانه های روان رنجوری، قویا به شیوه علت و معلول اندیشی صوری اتکا می کنند. آنها در پر کردن شکاف بین انتظارات جامعه و ناتوانی خودشان در برقرار کردن روابط صمیمانه با جنس مخالف، با مشکلات جدی روبرو می شوند. فقط افراد پخته توانایی عشق ورزیدن را دارند، دیگران صرفا برای حفظ کردن امنیت، وانمود می کنند که عاشق هستند.

بزرگ سالی

بزرگ سالی دوره است که افراد می توانند با حداقل یک نفر، رابطه عاشقانه برقرار کنند. این رابطه صمیمانه بسیار رشد یافته با دیگری، وظیفه اصلی زندگی نیست، بلکه شاید منبع اصلی رضایت در زندگی باشد.

سالیوان معتقد بود بزرگسالی پخته از گستره روان پزشکی میان فردی فراتر است، افرادی که به قابلیت عشق ورزیدن دست یافته اند، نیازی به مشاوره روانی ندارند. برداشت او از آدم پخته بر اساس نتیجه گیری از مراحل پیشین است.

بزرگ سالان پخته، اضطراب و امنیت دیگران را درک می کنند؛ نسبت به نیازهای آنها حساس هستند و مشکلات آنها را صادقانه درک می کنند. آنها اضطراب کمی دارند، عمدتا در سطح منطقی اندیشی عمل می کنند و زندگی برای آنها جالب و هیجان انگیز است.

  • اختلالات روانی

سالیوان معتقد بود همه اختلالات روانی علت میان فردی دارند و فقط با در نظر گرفتن محیط اجتماعی بیمار می توان از آن آگاه بود. سالیوان(۱۹۵۳) تاکید داشت «هر فردی خیلی بیشتر از آنکه منحصر به فرد باشد، انسان است و صرف نظر از اینکه بیمار چقدر رنج می برد؛ در درجه اول فردی مانند روان پزشک است».

عمده کارهای درمانی اولیه سالیوان با بیماران اسکیزوفرنیک بود. سالیوان(۱۹۶۲) دو طبقه اسکیزوفرنی را مشخص کرد. طبقه اول، تمام نشانه هایی را شامل می شود که علت های جسمانی دارند و بنابراین از حیطه بررسی روان پزشکی فردی خارج هستند. طبقه دوم همه اختلالات اسکیزوفرنیک را در بر می گیرد که در عوامل موقعیتی ریشه دارند. این اختلالات تنها اختلالاتی بودند که سالیوان به آنها توجه داشت.

واکنش های تجزیه شده که اغلب قبل از اسکیزوفرنی واقع می شوند، با تنهایی، عزت نفس پایین، هیجان غیر عادی، روابط نارضایت بخش با دیگران و اضطراب فزاینده مشخص می شوند. افراد دارای شخصیت تجزیه شده، مانند همه آدم ها سعی می کنند با به وجود آوردن سیستم خود گسترده ای که تجربیات تهدید کننده امنیت را از سر آنها دور می کند، اضطراب را به حداقل برسانند. در حالی که افراد سالم در روابط میان فردی خود نسبتا احساس امنیت می کنند، افراد مبتلا به اختلالات روانی بسیاری از تجربیاتشات را از سیستم خود دور می کنند. اگر این راهبرد ادامه یابد، این افراد به طور فزاینده ای در دنیای خصوصی خودشان عمل می کنند، دنیایی که تحریف های علت و معلول اندیشی صوری در آن افزایش می یابند و تجربیاتی که از نظر همگان تایید شده هستند، کاهش می یابند.

  • روان درمانی

سالیوان روش های درمانی خود را بر پایه بهبود بخشیدن به رابطه بیمار با دیگران قرار داد. درمانگر برای پیش بردن این فرایند، وظیفه مشانده گر مشارکت کننده را بر عهده دارد.

هدف درمان سالیوان به طور کلی، این است که مشکلات بیماران را در برقراری رابطه با دیگران آشکار کند. درمانگر برای تحقق بخشیدن به این هدف به بیماران کمک می کند هنگام برقراری رابطه با دیگران دست از امنیت بردارند و دریابند فقط از طریق روابط شخصی که نظر عموم آن را تایید می کند؛ می توانند به سلامت روانی برسند. عنصر درمانی در این فرایند، رابطه رو در رو بین درمانگر و بیماران است.

درمانگران طرفدار سالیوان خود را هم سطح بیمار قرار نمی دهند، برعکس سعی می کنند بیمار را از توانایی های حرفه ای خود مطمئن سازند. به عبارت دیگر، رابطه دوستی شرط روان درمانی نیست.

سالیوان در درجه اول به شناختن بیماران می پرداخت و به آنها کمک می کرد آینده بینی خود را بهبود بخشند، مشکلات موجود در روابط میان فردی خود را تشخیص دهند و توانایی مشارکت در تجربیاتی که از نظر عموم معتبر هستند، بازیابند. او برای رسیدن به این اهداف، تلاش های خود را بر پاسخ دادن به سه سوال متمرکز می کرد. بیمار دقیقا چه چیزی را به من می گوید؟ چگونه می توانم آنچه را که دوست دارم در قالب کلمات به بیمار بیان کنم؟ الگوی کلی ارتباط بین ما چیست؟

  • انقاد از نظریه سالیوان

اولین ملاک نظریه مفید، توانایی آن در تولید پژوهش است که تعدا معدودی از پژوهشگران فرضیه هایی را آزمایش می کنند که اختصاصا از نظریه سالیوان به دست آمده اند. نظریه سالیوان در خصوص ابطال پذیری نیز نمره بسیار کمی می گیرد. سوم اینکه این نظریه با وجود فرض های مبسوط متعدد آن، از لحاظ توانایی در سازمان دادن دانش، متوسط ارزیابی می شود. عقاید سالیوان از ناتوانی او در نگارش خوب صدمه دیده است، اما نظریه او به خودی خود حالت یکپارچه ای دارد. در مجموع نظریه سالیوان همسان است اما این نظریه در خصوص قانون ایجاز، پایین ارزیابی می شود.

  • برداشت از انسان

اعتقاد عمیق سالیوان به اینکه بیماران اسکیزوفرنیک از نظر انسان بودن با درمانگر سهیم هستند، بی تردید توانایی او را در درمان موفقیت آمیز آنها افزایش داد. او بر خلاف فروید و یونگ، معتقد بود که غرایز انسانی وجود ندارند. انسان ها فقط با عوامل تاثیر گذار محیطی، یعنی روابط میان فردی برانگیخته می شوند. سالیوان تاکید داشت که انسان ها خارج از موقعیت میان فردی وجود ندارند.

فردیت خیال باطلی است. افراد فقط در ارتباط با دیگران وجود دارند، بنابراین مفاهیم بی همتایی و فردیت برای نظریه میان فردی سالیوان بی معنی هستند. سالیوان را باید در رابطه با استعداد برای رشد و تغییر در انسان ها نه خوش بین و نه بدبین ارزیابی کرد.

چون سالیوان معتقد بود شخصیت صرفا بر مبنای روابط میان فردی استوار است، ما نظریه او را از لحاظ تاثیر اجتماعی بسیار بالا ارزیابی می کنیم. کودکانی که نیازهای آنها توسط مادر ارضا می شوند، اضطراب مادر، آنها را آشفته نمی کند و چون به آنها محبت واقعی می شود، می توانند از پرورش یافتن به صورت شخصیت بدخواه اجتناب کنند و قادرند احساس های محبت آمیز را نسبت به دیگران پرورش دهند. از سوی دیگر روابط شخصی نارضایت بخش می توانند موجب رشد نگرش بدخواهانه شده و باعث شوند برخی از کودکان احساس کنند به افراد دیگر نمی توان اعتماد کرد و آنها اصولا در بین دشمنان خود تنها هستند.

منبع: خلاصه ای از نظریه های شخصیت شولتز و فیست ترجمه یحیی سید محمدی

پیمان دوستی

۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۶